هری گفت: «نانی! من تو رو دوست خودم میدونم.» و یکهو پرید روی دیوار حیاط خانهای و نوکپا نوکپا شروع کرد به راهرفتن. ناگهان، مرد ترشرویی در خانه را باز کرد و به پسرک چشمغره رفت.
نانی همینطور که سرش را به نشانهی عذرخواهی برای مرد تکان میداد، گفت: «پسرجون زود بیا پایین!»
هری دستانش را باز کرد، خودش را به طرف نانی انداخت وگفت: «اسم اون خانومه هولي ئه.» و چنان محکم پرید روی پیادهرو که دست نانی درد گرفت.
نانی گفت : «حرفات رو باور نمیکنم، حالا بگو ببینم، اون شبیه منه یا من شبیه اونم؟»
پسرک دست از ورجهورجه کشید؛ قدمهایش را آرام کرد و دست نانی را محکم گرفت.
خانم مسنی داشت روی پیشآمدگی دیوار خانهای مینشست. هری از او میترسید!
خانم پرسید: «امروز پنج شنبهست یا چهارشنبه؟»
پسرک همینطور که دست نانی را محکم گرفته بود، ناخنش را توی کف دست او فشار داد.
نانی گفت: «امروز پنج شنبهست.»
خطهای صورت خانم باز شد، انگار به آنها لبخند میزد: «پس اینطور!» بعد برگشت و راه افتاد. آنها هم از کنارش سریع گذشتند.
هری چشمهایش را تنگ کرد و به نانی گفت: «تو مثل اونی! فکر نمیکنم اون مثل تو باشه!» و دستش را ول کرد.
- یعنی چی؟! اون پیره، موهاش سفید شده، صورتش چروکیدهست و نمیتونه درست راه بره.
هری گفت: «نانی، منظورم اینه که تو مثل هولی هستی، یه زن بدجنس نمیتونه مثل کسی باشه مگه اینکه خودشم بدجنس باشه!»
پسرک ایستاد و روی جدول پیادهرو نشست. کفشش را از پايش درآورد و ریگی را از توی جورابش بیرون آورد.
نانی دولا شد و توي صورت هری نگاه کرد و پرسید: «امروز چهارشنبهست؟»
هری کفشش را پوشید و ایستاد: «نه، نیست! دیروز چهارشنبه بود. امروز پنجشنبهست. میخواستم کنف شه!»
هر دو به هم نگاه کردند. نانی گفت: «تازه، برای من، همهي روزا مثل همن! بهجز روزایی که مدرسه تعطیله و من خونه میمونم.» بعد برگشت و همینطور که قدمهای کوتاه بر میداشت، زیر لب، خودش را سرزنش کرد.
پسرک که سنگریزه را توی پیادهرو از این پا به آن پا شوت میکرد و مراقب بود گمش نکند، ناگهان پرسید: «تو فکر میکنی اون واقعاً بدجنسه؟»
- من فکر میکنم اون یه پيرزن تنهاست و وقتی شماها تعطیل میشین بیرون میآد تا قدمی بزنه.
پسر سنگریزه را برداشت و توی جیبش گذاشت و گفت: «واقعاً؟!»
- و فکر کنم اون میدونست امروز چه روزیه و فقط میخواست با یکی حرف بزنه، همین! و بدجنس هم نیست.
هری پرسید: «یعنی وقتی پیر شدی مثل اون نمی شی؟ نه؟!»
- معلومه که نه! اما بیشباهت هم نمیشم! مگه نه؟!
-آره!
پسرک در حیاط را باز کرد، سنگریزه را توی باغچه انداخت و ادامه داد: «اونوقت، اگه روزهای هفته رو یادت رفت، خودم بهت میگم.»