ميتوانيد به جاي آن بسياري از نامها و عناوين را بنويسيد؛ اما لطفا ننويسيد: «شهدا شرمندهايم»! ننويسيد: «شهدا...»؛ چون از بس اين عبارت بيمورد و با مورد بهكار رفته كه از معنا ساقط شده است. شده است يك تعارف!
مثل دهها تعارف روزانه كه لقلقه زبان ماست؛ بيآنكه به معاني بلند آنها توجه كنيم. از شما عاجزانه ميخواهم پيش از خواندن بقيه اين نوشته به مفاهيم بلند اين عبارات دقت كنيد: «خدا حافظ»، «خدا قوت»، «در پناه خدا»، «صبح به خير«، « به اميد ديدار» و....
باري بايد بسياري از كلمات را گردگيري و ذهنهايمان را غبارروبي كنيم تا به درك بهتري از آنچه رنگ شعار بهخود گرفته، نايل شويم. بگذريم...
من اما شرمنده ام؛ شرمنده ابوالفضل كتابي؛ همكلاسيام. ما دوم راهنمايي بوديم كه او پايش به جبهه باز شده بود. راستي وقتي شهيد شد چند ساله بود؟ بعدها برادرش محمد هم شناسنامهاش را دستكاري كرده بود كه...
شرمنده پدر مهدي برخورداريم كه در تشييع جنازه پسر شهيدش نميتوانست روي پايش بايستد؛ چون «كمرش شكسته» بود!
سخت شرمندهام؛ شرمنده مادر محمد عظيمي كه آن شب سيچهل نفر از بچههاي مدرسه را كه به ديدنش آمده بودند، در خانهاش (كه يك اتاق 12متري بود!) جاي داد و ما روي پنجههايمان نشسته بوديم! پيرزن رفته بود كفشهاي مهمانانش را شمرده بود تا به تعداد آنها «نون خامهاي» برايشان بخرد؛ اما هرچه حساب و كتاب كرده بود، پولش نرسيده بود.
شرمندهام؛ شرمنده حسين مالكينژاد و آن صداي آسمانياش كه تا آخرين لحظه با لحني حزين براي بچهها ميخواند؛ اما همان روز اول رسيدن به خط خمپاره60 دشمن كار خودش را كرد!
شرمنده خوني هستم كه از شريان ملكمحمدي 16 ساله فواره ميزد؛وقتي قناسه دشمن شريانش را بريده بود!
شرمنده گريههاي مادر غلامرضايم! خبر شهادت پسرش را كه شنيد، چه نالههايي از سوز جگر سر ميداد. بچههاي كوچه اما با مرامتر از بزرگترها بودند. اسم تيم فوتبالشان را گذاشتند: « تيم شهيد غلامرضا لاجوردي»...
شرمنده پدري هستم كه نتوانست جنازه كبود پسرش را ببوسد. يك نفر بالاي سر جناز ايستاده بود و فريا ميزد: «تو رو خدا كنار بريد؛ جنازه شيمياييه»...
شرمندهام؛ شرمنده حرص خوردنهاي حسن عسكري و جنازه برنگشته حسين نائيني پور از فاو...
شرمنده زني هستم كه روز اعزاممان به همه شيريني تعارف ميكرد و از صميم قلب ميگفت: «تورو خدا موظب خودتون باشيد؛ بهخاطر دل مادراتون...»
شرمنده قلكهايي هستم كه شكسته شدند؛ اما به جاي اينكه آرزوهاي كودكي را برآورده كنند، شدند پول گلوله يا قمقمهاي جنگي....
شرمنده خانههايي هستم كه وقتي زير بمب و موشك ويران شدند، ماشينهاي امداد نميتوانستند از كوچههاي تنگ و خاكي آنها بگذرند.
شرمنده همه پدران و مادراني هستم كه چشم انتظار روزهاي بهتري بودند؛ اما روزگار غنچهها نه گلهاي اميدشان را پرپر كرد.
... و اگر روزي دوباره كلمات بهمعناي واقعيشان برگشتند، مينويسم: «شهدا شرمندهام»!