به گزارش همشهریآنلاین دکتر غلامحسین معتمدی رروانپزشک که چند سالی است در فرهنگستان زبان و ادب فارسی هم در گروه تخصصی این شاخه فعالیت مستمر دارد. اما او تنها به این تخصص آراسته نیست، دستی چیره در ادبیات و شعر دارد و نوازنده پیانو هم هست و با موسیقی آشنایی دارد.
ترجمه او از کتاب موسیقی و ذهن آنتونی استور (نشر مرکز) که کتابی میان رشتهای است (روانشناسی و موسیقی) در واقع گوشهای از تجربیات او در موسیقی و روانشاسی را نشان میدهد.
او شاید نخستین روانپزشکی باشد که بحث مرگشناسی را به شکل جدی و مستمر پیگیری میکند. کتاب انسان و مرگ او که هر بار با ویرایش تازه منتشر میشود، دیدگاههایش در این زمینه را انعکاس داده است. این کتاب نیز از سوی نشر مرکز به بازار کتاب عرضه شد.
دکتر معتمدی البته دستی هم در روزنامهنگاری دارد و سالها مدیرمسئولی نشریه زمان را عهده دار بود و در کنار آن در زمینه تبلیغات مطبوعاتی هم چهرهای شناخته شده است.
او اما چند مدتی است که تمامی این کارها را به کناری نهاده و سخت به موسیقی و شعر و ادبیات و البته روانشناسی و روانپزشکی چسبیده است. اگر روزی در آینده نزدیک شنیدید که او به عنوان تکنواز پیانو بر صحنه تالار رودکی و وحدت ظاهر شده است، تعجب نکنید.
تا كنون سه دفتر شعر از او با عنوانهاي "آواز امشب " ،"تو خوابی نبودی که من دیده بودم" و "دنيا از جنس خاطره هاست" از سوي نشر مركز به بازار کتاب عرضه شد و به زودي چهارمين دفتر شعرش نيز از سوي همين ناشر عرضه خواهد شد.
چند شعر از در کتاب چهارم وی:
- اتوبوس
روز از عهدهی شب بر نمیآید
خواب میبینم
که در بیداری
دست و پای رؤیاهایم را بستهاند
باد
آهنگها را جا به جا میکند
و من
مثل کلماتی که روی برف
راه میروند
نوشته میشوم
و روی دستهای تقویم
جان میدهم
و زندگی مرا
مثل مجلهای
که در اتوبوس جا میماند
از یاد میبرد.
6/3/1392
- انگار
قطرههای بیقرار باران
روی سیمهای گیتار
ضرب گرفته بودند
و نغمههای نشستنت
در اتاق
در کنار شومینه
با برگهای خیس اقاقیا
در حیاط بازی میکرد.
دست تماشا
از پشت پنجرهها دنبال تو میگشت
امّا روی شیشهها
بیقراری قطرههای باران
تنها انعکاس تصویر مرا
رقم میزد.
چقدر تنها بودی!
5/12/1393
- هیروشیما
نام کوچکی داشت
در طلسمی برساخته از کلمات و اشکال
که جهان خوانده میشد.
بر مدار نومیدی
میچرخید و
روی دستهای تاریخ جان میداد.
پایان جهان نبود
تلخی تقدیری
که سنگ رؤیاهای شهر را
بر سینهی سرنوشت میزد.
خاتمهی انسان بود
مانند مرگ
از طنابی آویزان
که ترس بر گردنش حلقه زده بود
ومثل نامهایی از سنگ
که در گورستان لگدمال میشود
از یاد می رفت.
روز بود
نه دریای طوفانی شب
که جهان را
به ساحل سنگی کابوس ها پرتاب میکرد
و آسمان را
مثل فراموشی
زادهی سکوتی دیوانهوار
در افق دوردست
با خاک یکسان مینمود.
خطبههای کوچک باد
حریقی بزرگ را
دامن می زد
و از جهانی سراپا در آتش
تنها خاکستر سرد کلماتی برجای ماند
که انسان را معنا نمیکرد.
تکرار طلسمی
که آن چه برباد رفت
همه چیز بود
ما در هیروشیما
تمام شدیم.
20/12/1392