- دردهايي ايستاده در روبهرو
در زير آسمان خاكستري اين شهر، در همان فضايي كه قرار است بودنمان را معنا كنيم، مادري دردهايش را روبهرويش گذاشته و نميداند كدام را بگويد؛ از درد آوارگي بگويد يا بيپناهي، از نبود آغوش پدر و مادر بنالد يا چشمانتظاري، از ترسهايش بگويد يا نداشتن سندي كه بگويد او كيست. مدتهاست كه در تب ديدار خانواده ميسوزد و تنها آرزويش يافتن گمشدههاست اما آنچه او را اين روزها مصممتر كرده تا پدر و مادرش را بيابد غريبي كودكاني است كه ميخواهند تبار مادر را بشناسند.
ميگويد: «خيلي سخت است اگر بداني چهكسي هستي و ديگران ندانند، ديگران ندانند و تو هويتات را فرياد كني و كسي باور نكند. سخت است وقتي دستات از همه جا كوتاه باشد و در چهارديواري خانه حبس باشي و نتواني سندي جور كني كه گواه هويتات باشد.»
- خروج از شهر خون
فرشتهالسادات حسيني، زني در آستانه 40سالگي است كه گذشتهاش را گم كرده و هيچ وقت نتوانسته بهدنبال پدر و مادرش بگردد. ميگويد:8-7ساله بودم كه به همراه خالهام از خرمشهر راهي مشهد شدم. چيز زيادي از آن دوران يادم نيست فقط ميدانم كه در شهر جنگ بود و خمپاره، گريه بود و فرياد، صداهاي مهيبي تمام شهر را پر كرده بود و من ميترسيدم. شايد همين ترسي كه در وجودم بود موجب شد كه پدر و مادرم مرا كه تنها فرزندشان بودم به خالهام بسپارند تا از شهر خارج كند. نميدانم چرا با خاله به مشهد رفتيم. فقط يادم هست كه سوار بر تراكتوري شديم و از شهر بيرون آمديم. لباس تنمان تنها وسيلهاي بود كه به همراه داشتيم. هيچ سند و مدركي همراهمان نبود. از مسيري كه گذر كرديم چيز زيادي خاطرم نيست اما روزهايي را كه در حرم امام رضا(ع) بوديم خوب به ياد دارم. خاله مريض شده بود و حال خوبي نداشت. من مدام گريه ميكردم. دلم براي پدر و مادرم تنگ شده بود و ميخواستم برگردم.
- مهمان خانواده مهاجر
بيماري و بيسرپناهي امان خالهام را بريده بود. يك روز كه در حرم نشسته بوديم و در حال گريه بوديم يكي از مهاجران افغان ما را در آن حال ديد و پس از شنيدن داستان زندگي مان از ما خواست كه به خانه آنها برويم و با آنها زندگي كنيم تا اوضاع روبه راه شود. خانم خوبي بود و به ما محبت زيادي كرد. خانهاي در اختيارمان گذاشت و وسايل زندگي به ما داد و گفت كه اينجا را خانه خود بدانيد. روزها يك به يك گذشت اما از پدر و مادرم هيچ خبري نشد. همه ميگفتند حتما پدر و مادرت شهيد شدهاند وگرنه بهدنبالتان ميآمدند. 10سال به همين منوال گذشت و من و خاله با هم در خانهاي كه مهاجر افغان در اختيارمان گذاشته بود زندگي كرديم تا اينكه خاله حافظهاش را از دست داد و بعد از مدتي فوت كرد. در مشهد هيچكس را نميشناختيم بنابراين خالهام قبل از فوت مرا به همين خانواده افغان سپرد و از رنج دنيا خلاص شد. من بعد از فوت خاله هيچكس را در اين شهر نداشتم. خالهام اين خانواده را به جدش قسم داده بود كه از من خوب نگهداري كنند. او مرا اول به خدا و بعد به اين خانواده سپرد. من هم از اينكه از پيش اين خانواده بروم ميترسيدم بنابراين تسليم سرنوشت شدم و خم به ابرو نياوردم.
اين خانواده مهاجر چندين فرزند داشت و خانواده پرجمعيتي بود. بعد از مدتي مرا به عقد يكي از پسرانش درآورد و من عروس اين خانواده شدم.
- روزهاي سخت زاهدان
اوايل زندگي بود كه به همراه همسرم به زاهدان رفتيم. او آهنگر ماشين بود و نان بخور و نميري درميآورد اما بعد از مدتي ورشكست شد و مجبور شد كه دستفروشي كند، بعد هم بهدليل بيماري شديد اعصاب و روان خانهنشين شد و از آن زمان مشكلات زيادي گريبان زندگي مان را گرفت.
زندگي آنقدر برايمان سخت شد كه حتي به نان شب هم محتاج شديم. همسايهها دلشان به حال بچهها ميسوخت و برايمان گاهي سيبزميني پخته، نان و آب ميآوردند. آنقدر اوضاع بد بود كه مجبور بوديم با وحشت در خانهاي خرابه زندگي كنيم؛ خانهاي سرد كه موشها از سر و روي آن بالا ميرفت. حتي اجاره 25هزارتوماني اين خانه را هم نداشتيم و روزگارمان را به سختي سپري ميكرديم.
- داغي كه بر دل ماند
در روزگاري كه در زاهدان زندگي ميكرديم علاوه بر سختيهاي زندگي، داغي عميق بر دلم ماند كه تا ابد از دلم بيرون نميرود. پسر چهارماههام ابوالفضل كه با دخترم امالبنين دوقلو بودند بر اثر سرما و نبود امكانات سينه پهلو كرد و مثل گل پرپر شد. داغ اين بچه هنوز بر دلم هست؛ چرا كه در عمر كوتاهش چيزي جز گرسنگي و فقر را تجربه نكرد.
وقتي ابوالفضل را از دست دادم ديگر نتوانستم در زاهدان طاقت بياورم. به خواهر همسرم كه در تهران بود زنگ زدم و گفتم كه اگر اينجا در اين فلاكت بمانيم حتما بچههاي ديگرم را هم از دست ميدهم. خواهرشوهرم گفت كه بيا تهران، حداقل اينجا برايت خانهاي اجاره ميكنيم تا زندگي كني.الان حدود 5-4سال است كه به تهران آمدهام و در خانهاي كه شوهر عمه بچهها برايمان اجاره كرده زندگي ميكنيم.
- مداركي كه دود شد
فرشته ميگويد: شوهرم بهدليل ناراحتي اعصاب و روان اقدام بهخودزني ميكند. او به قدري عصبي است كه با كوچكترين حرفي برافروخته ميشود و بهخودش آسيب ميزند. او تمامي مداركي كه داشتيم را هم آتش زد. بچهها قبلا كارت مهاجرت داشتند و حداقل هويتشان مشخص بود اما الان هيچ مدرك، سند و حتي عكسي نداريم كه گوياي هويتمان باشد.
خيلي به شوهرم گفتم كه اجازه بدهد من بهدنبال هويتم بروم و ثابت كنم كه ايراني هستم و بچه خرمشهرم اما او اين اجازه را به من نداد و هميشه ميگفت تو كه آب و نان داري بخوري ديگر چه ميخواهي؟
- تنها نانآور خانه
فرشته السادات 6فرزند دارد؛ 2 پسر و 4دختر؛ عليرضاي 19ساله بزرگترين فرزند خانواده است و از 14سالگي نانآور خانواده شده. فرشته ميگويد: شوهرعمه بچهها براي پسرم در يك توليدي كار پيدا كرد و الان عليرضا خرجي خانه را ميدهد.
مهديه دومين فرزند فرشته است كه 17ساله است و خيلي دوست دارد كه درس بخواند اما هيچ كدام از بچهها درس نخواندهاند به غير از عليرضا كه تنها تا كلاس پنجم درس خوانده است.
مهديه ميگويد: خيلي دلم ميخواهد سواد داشته باشم، يكي از آرزوهايم اين است كه درس بخوانم و باسواد باشم اما هيچ وقت شرايط درس خواندن را نداشتيم چون مدركي نداشتيم كه هويتمان را مشخص كند.
مهديه مادرش را مادر مهرباني ميداند و ميگويد: او را خيلي دوست دارم. او زن مهرباني است اما روزهاي خوشي در زندگي نداشته است.آرزو دارم كه بتواند هويت خود را اثبات كند و ما هم بتوانيم شناسنامهاي داشته باشيم.
- آرزوهاي صادقانه
محمد، سومين فرزند فرشته 12ساله است. او خجالتي است و مدام پشت مادرش قايم ميشود و از صحبت كردن ابا دارد.وقتي از او ميپرسيم بزرگترين آرزويت چيست ميگويد: آرزو دارم كه يك دوچرخه داشته باشم.
فاطمه دختر 9سالهاي است كه دلش ميخواهد كفش اسكيت داشته باشد. چهره خندهرويي دارد و در تمام طول مصاحبه از خواهرهاي كوچكترش مراقبت ميكند.
بچهها از چيليك چيليك دوربين عكاسي ذوق زده شدهاند و ميخندند؛ دنياي بچهها، دنياي صاف و روشني است، غمي در آن ديده نميشود، هرچند غصه از سر و روي زندگي ببارد.
ام البنين همان قل ابوالفضل است كه بدون برادرش 6سال را گذرانده است. امالبنين زبانش ميگيرد و براي صحبت كردن مشكل دارد با اين حال با شيرين زباني ميگويد: منم دلم دوچرخه ميخواهد، دوست دارم دوچرخه بازي كنم.
نرگس كوچكترين عضو خانواده تنها 4سال دارد و با شيرينزباني خاصي ميگويد: من توپ ميخواهم؛ يك توپ آبي؛ يك توپ آبي بزرگ.
- مادري بهدنبال هويت
فرشته بهدنبال «بودن» است، يك ماديتي كه بتواند هويتش را معنا كند. فرشته السادات ميگويد: من هيچ نقشي در زندگيام نداشتم. نميدانم چرا سرنوشت برايم اينگونه رقم خورد. نه آن زمان كه از شهر و زادگاهم بيرون آمدم به اختيار خودم بود، نه زماني كه به عقد شوهرم درآمدم. زندگي من مثل يك فيلم است كه هر قسمتي از آن ميتواند خودش يك سريال دنبالهدار باشد. من بچه اين آب و خاكم اما سهمي از آن ندارم؛ حتي به اندازه يك شناسنامه.
وقتي چند سال پيش پسرم را به جرم نداشتن مدرك به سمنان فرستادند تا راهي افغانستان كنند دنيا برايم تيره و تار شد. واقعا نميدانستم چه بايد بكنم. پسرم به من زنگ زد و با گريه ميگفت مادر ميخواهند مرا به افغانستان ببرند، من چه كنم. هرچقدر گريه و زاري كردم كه من ايرانيام و اين پسرم است كسي حرفهايم را باور نكرد و گفت كه بايد مدرك بياوري. من هم كه مدركي نداشتم بنابراين با پيش نماز مسجدمان به سمنان رفتيم و با وساطت ايشان پسرم را به خانه برگرداندم اما هر لحظه دلم آشوب است و ميترسم دوباره اين اتفاق تكرار شود.
دلم ميخواهد زودتر براي خودم و بچهها شناسنامه بگيرم. دلم ميخواهد در سرزمين مادريام طعم خوشي را به بچههايم بچشانم. دلم ميخواهد در گوشهاي از اين سرزمين بيكران رنگ آرامش را ببينم و بهدور از همه درد و رنجهايي كه تاكنون كشيدهام زندگي كنم.
از پنجرهاي كه با روزنامههاي باطله پوشيده شده به دوردست خيره ميشود و ميگويد: يعني ميشود روزي از سرگذشت پدر و مادرم اطلاع پيدا كنم و به شهرم برگردم؟
- حسرت يك عكس يادگاري
فرشته تمام زندگياش را با بغضي در گلو تعريف ميكند اما به عكس يادگاري كه ميرسد بغضش سر باز ميكند و اشك از چشمانش فروميچكد. مي گويد: حسرت يك عكس يادگاري هميشه بر دلم مانده است. حسرت ديدن يك عكس از پدر و مادرم؛ «پدر و مادري كه نميدانم زندهاند يا نه. نميدانم چرا مرا به خاله سپردند تا از شهر بيرون بروم، شايد اگر يك عكس از روزهاي كودكيام داشتم ميتوانستم هويتم را به همه اثبات كنم، اما من هيچ مدركي ندارم، فقط ميدانم كه پدرم سيدعليرضا حسيني بود و مادرم فاطمه السادات ترابي... همين.» اشك فرشته باز هم جاري ميشود و با گوشه چادرش آن را پاك ميكند. دوباره ميگويد: «به خدا من هيچ توقعي از هيچكس ندارم، نه از دولت چيزي ميخواهم نه از ملت، من فقط ميخواهم به همه ثابت كنم كه بچه خرمشهرم و دنبال پدر و مادرم ميگردم. ميخواهم بدانم كه سرنوشت آنها چه شده است.من نه پول ميخواهم نه حقوق، من تنها هويتم را ميخواهم.»
- شما چه ميكنيد؟
فرشته ميگويد زن جنگ زدهاي است كه در كودكي به همراه خالهاش از خرمشهر خارج شده و ديگر هيچوقت خانوادهاش را نديده است. او هم اكنون به دنبال گمشدههايش ميگردد. شما چه ميكنيد؟
به 30003344 پيامك بزنيد يا با شماره تلفن23023676 تماس بگيريد.