هنوز خنكاي اتاقك كاهگلي و آن در چوبي رنگو رورفتهاي كه پشت آن مينشست و به آوازها گوش ميداد را از ياد نبرده است. هنوز هم عطر چادر نماز گلدار مادر كه رويش كشيده ميشد و او زير آن قصههاي پر رمز و راز مادر را ميشنيد بهخاطر ميآورد. تمام اين آوازها و عاشقانهها، قصهها و اسطورهها، خاطرهها و افسانهها را در گوشهاي از ذهنش به يادگار نگهداشته و گاهگاهي بخشي از آن را به رشته تحرير در ميآورد. او معدني لبريز از كانيهاي داستاني است و روزگارش را با همين داستانها و شخصيتهايش ميگذراند. محمد رضا يوسفي، نويسنده و نظريهپرداز ادبيات كودك و نوجوان است كه در مهرماه سال 1332در شهر همدان ديده به جهان گشود. دوران كودكي و نوجواني را در همان شهر گذراند و پس از اخذ مدرك ديپلم به تهران آمد و در دانشگاه تهران در رشته تاريخ مشغول به تحصيل شد. آن سالها را سالهاي طلايي زندگياش ميداند چرا كه در كلاسهاي اساتيدي چون سيمين دانشور، شفيعي كدكني، رحيمي و براهني شركت كرد و از آنها آموخت. نخستين كتابش را در همان دوران دانشجويي نوشت و با نام «سال تحويل شد» منتشر كرد. بعد از آن بهطور جدي به نويسندگي در حوزه كودك و نوجوان پرداخت و تاكنون بيش از 300عنوان كتاب كه عمدتا داستاني هستند از ايشان منتشر شده است. يوسفي از نويسندگاني است كه براي بچههاي اقصي نقاط جهان قصه گويي كرده و براي كودكان كار و خيابان هم برنامههايي ازجمله كلاسهاي داستاننويسي برگزار كرده است.
- آقاي يوسفي كمي از دوران كودكي براي ما بگوييد، دوران كودكي شما چگونه گذشت؟
من دوران كودكي پر پيچ و خمي داشتم. كودكي من به قدري پرپيچ و خم بود كه تنها به درد يك نويسنده ميخورد وگرنه درك آن براي يك كودك بسيار سخت است؛ در واقع دوران كودكي من تمام ويژگيهاي يك رمان را دارد و ميتواند كتاب شود. شايد همين روزگار سخت كودكي است كه موجب شده من به كودكان بيسرپرست، بدسرپرست، بچههاي كار، بچههاي خيابان، اعتياد، طلاق و بهطور كلي بچههايي كه بهگونهاي يك نابساماني در زندگيشان دارند خيلي دلبسته باشم و اكثر كارهايم را هم درباره زندگي اين بچهها بنويسم. تولستوي نويسنده بزرگ روس ميگويد: نويسنده هر چيزي را كه ميخواهد بنويسد بايد خودش تجربه كرده باشد. او به تجربه در نويسندگي اعتقاد دارد. به عقيده او نويسنده آن است كه نوشتههايش را تجربه كرده باشد. قصههاي من هم اغلب نشات گرفته از تجربياتي است كه در دوران كودكي برايم اتفاق افتاده است. من در شهر همدان به دنيا آمدم و در همين شهر بزرگ شدم، بنابراين از كودكي با اقوام مختلف از كرد و لر تا فارس و ترك، از يهودي و ارمني تا شيعه و سني، با همه اقشار در ارتباط بودم و از هر كدام تجربهاي دارم.
من بچه پرجنب و جوشي بودم و دلم ميخواست از هر چيزي سر دربياورم، بنابراين همه جا سرك ميكشيدم. با اينكه ريزه ميزه بودم اما اغلب سرگروه ميشدم و بچهها را دور خودم جمع ميكردم. بازيهاي روزهاي كودكي را خوب به ياد دارم، هفت سنگ، گرگم به هوا، رهايي و... ازجمله بازيهاي ما در كوچه پسكوچههاي خاكي همدان بود. از بچگي دوست داشتم با هر طبقه و قشري آشنا شوم. خانواده خودم از طبقه ضعيف جامعه بود، ما 7خواهر و برادر بوديم و من بچه پنجم خانواده بودم. بهدليل شرايط اقتصادي آن دوران و خانواده پرجمعيت، مجبور بودم براي فراهمكردن هزينههاي درسخواندن كار كنم به همين دليل از بچگي شغلهاي مختلفي را هم تجربه كردهام؛ از كفاشي و چوپاني و آهنگري گرفته تا شاگرد قهوهچي و قصابي و... .
- آيا در كودكي خيالپرداز و داستان دوست بوديد؟
دوران خردسالي، دوراني بسيار حساس و بنيادي در شكلگيري شخصيت هر فردي است. من سعي دارم كه خاطرات اين دوران را در قالب كتابي بنويسم. تمام آنچه را كه از دوران خردسالي به ياد ميآورم آواز دختران قاليباف و قصههاي زيباي مادرم است.
من به قصه علاقه زيادي داشتم. علاوه بر قصههايي كه از مادرم ميشنيدم دنبال قصههاي معركهگيران، خيمهشببازها، پردهخوانها و... هم بودم. هر جا كه ميشنيدم معركه گير يا پردهخواني بساط پهن كرده، ميرفتم و به داستانش گوش ميدادم.
خوب يادم هست، آن زمان معركهگيران در ميدانهايي كه رفتوآمد بيشتري ميشد مثل ميدان مالفروشها بساط پهن ميكردند و من با وجود سن كم و خطري كه در راه بود به تنهايي به ميدان مالفروشها ميرفتم و پاي معركه مينشستم.
آن زمان شهر همدان محله محله بود، مثلا محله قصابها، محله نختابها و... كودكي من در اين نظام بسته شكل گرفت و من در همين محلههايي كه گاهي قدمزدن يك غريبه در آن خطرناك بود بزرگ شدم. بچههاي يك محل اغلب اوقات منتظر بودند كه كودك غريبهاي را ببينند و او را به باد كتك بگيرند. با اين همه من هراسي نداشتم و براي شنيدن داستانها اين خطر را به جان ميخريدم.
- آيا خانواده هم در اين زمينه شما را همراهي ميكرد و بهاصطلاح مشوقتان بود؟
پدر من قصاب بود اما بهدليل خانواده پرجمعيتي كه داشت و چندين بار ورشكستگي كه برايش بهوجود آمده بود اوضاع مالي خوبي نداشت و صبح زود از خانه خارج ميشد و آخر شب به خانه بر ميگشت، ما هم مجبور بوديم كار كنيم. من به نوعي در كوچه بزرگ شدم و بچه كوچه بودم.در تمام سالهاي كودكي فقط قصههاي مادرم بود كه به يادم ميآورد كه بچهام و بايد دنبال قصه باشم. يادم هست در آن سرماي وحشتناك همدان مجبور بودم صبح خيلي زود به همراه پدرم گوسفندها را به كشتارگاهي ببريم كه خارج از شهر است. تصورش هم سخت است؛ تصور كودكي 8، 7ساله كه پيش از طلوع آفتاب در دماي 40درجه زير صفر همدان در مسيري پر از برف و يخبندان در ميان زوزه سگان در حال خارج شدن از شهر است.
يادم هست كه به كتاب داستان علاقه زيادي داشتم و به همين دليل از كتابفروشي كتاب كرايه ميكردم. آن زمان قيمت كرايه كتاب براي يك شب يك قران بود و من براي اينكه پول كمتري پرداخت كنم از همان لحظهاي كه كتاب را تحويل ميگرفتم شروع به خواندن ميكردم تا يك روزه كتاب را به كتابفروشي برگردانم. صاحب كتابفروشي وقتي متوجه شد كه من كتابها را يك روزه بر ميگردانم شاكي شد و گفت به تو كتاب نميدهم. تو بايد حداقل 3شب كتاب را پيش خودت نگه داري و بعد تحويل دهي. من هم كه پولي نداشتم براي 3 شب پرداخت كنم تصميم گرفتم كه از سرگروه بودنم در تيم فوتبال سوءاستفاده كنم و شرط ورود بچههاي پولداري كه دوست داشتند فوتبال بازي كنند را خواندن كتاب و پرداخت مابقي كرايه كتاب بگذارم .به اين ترتيب من كتاب را ميگرفتم و يكشبه ميخواندم. چند شب بعدي هم به آن بچهها ميدادم تا بخوانند و مابقي پول كرايه را به من بدهند كه كتاب را به كتابفروشي برگردانم.
- از چه سني متوجه شديد كه ميتوانيد قصه بنويسيد و يا براي ديگران قصه بگوييد؟
علاقه به نوشتن از سوم دبستان در من بهوجود آمد. من كلا بچه درسخواني نبودم و مدام بهخاطر درس نخواندن به آخر كلاس تبعيد ميشدم. يادم هست يك روز كه در آخر كلاس مشغول شيطنتهاي كودكانه بودم معلممان داشت در مورد طريقه نوشتن انشا توضيح ميداد. من بهخاطر بازيگوشي به اين توضيحات گوش ندادم و زماني كه متوجه شدم براي هفته آينده بايد انشا بنويسم تازه فهميدم كه اي دل غافل چه اشتباهي كردم كه به درس گوش ندادم. خلاصه يك هفته گذشت و من شب سهشنبه يادم افتاد كه براي فردا بايد انشا آماده كنم، بنابراين از ترس ننوشتن انشا و خوردن تركه آلبالو شروع به گريه كردم و مادرم وقتي گريههاي مرا ديد علت را جويا شد. من هم برايش توضيح دادم. مادرم هم كه هميشه براي هر مشكل درسي ميگفت بيا برايت يك قصه بگويم و تو آن را بنويس شروع به قصه گفتن كرد. درست يادم هست من همينطور كه در ايوان دراز كشيده بودم و چادر گلدار مادرم رويم بود شروع به نوشتن كردم. فرداي آنروز وقتي معلم وارد كلاس شد نخستين اسمي را كه صدا كرد من بودم و من با هزار ترس و لرز پاي تخته رفتم و شروع به خواندن انشا كردم. حين خواندن انشا مدام به گردنم و دستانم فكر ميكردم كه هر آن انتظار ميرفت كه يا پسگردني بخورد يا تركه چوب آلبالو. خلاصه، داستان را با جملاتي كه حين خواندن به آن اضافه ميكردم خواندم و منتظر پسگردني معلم شدم كه او گفت دوباره بخوان. من با تعجب دوباره خواندم و اين انشا براي سومين بار هم تكرار شد و بعد معلممان كه آقاي فرجي بود گفت تو بايد هر سهشنبه انشايت را سر كلاس بخواني و اينگونه شد كه من هر هفته قصهاي از مادرم ميشنيدم و آن را در دفتر انشايم مينوشتم. پيش از اين من گاهي براي خودم شعر ميگفتم كه اين امر هم نشاتگرفته از آموزههاي مادرم بود. به هر حال جرقه داستاننويسي در من از كلاس سوم دبستان و با درس انشا زده شد.
- تأثيرگذارترين فرد در زندگيتان را چهكسي ميدانيد؟
بي شك مادرم. او مرجع هميشگي من بود و من زندگي و حرفهام را مديون او هستم. مادرم همه دنياي من بود و من از اين بابت خدا را شاكرم. او حافظهاي بسيار قوي داشت كه سرشار از قصه و مثل و متل و ترانه و افسانه و اسطوره بود. همهچيز را از او آموختم. مادرم با اينكه سواد نداشت اما هنوز در سن هشتاد و چند سالگي برايم روي تخت بيمارستان هم قصه ميگفت. اين اواخر وقتي براي ملاقات به بيمارستان ميرفتم به من ميگفت محمد هنوز يك قصه برايت نگفتهام بنشين تا برايت تعريف كنم. او ميگفت و من با لذت گوش ميدادم و گاهي مينوشتم. مادرم در واقع سازههاي ذهني مرا با قصهها و متلها و شعرهايي كه برايم ميخواند شكل داد. من بچه پنجم خانواده بودم بنابراين هر وقت با خواهر و برادرهاي بزرگترم دعوايم ميشد گريه كنان به دامان مادرم پناه ميبردم و او براي آرام كردن من قصه ميگفت. مادر من معدن عاطفه بود و من با قصههاي شيرينش با دنياي خيالانگيزي آشنا شدم.
- بهنظر شما رسانههاي مجازي و قصههاي صوتي ميتواند جاي قصههاي مادرانه را بگيرد؟
بايد به اين مسئله بهطور علمي نگاه كرد. من معتقدم كه مادرها بايد براي كودكانشان قصه بگويند. البته اين به اين معنا نيست كه پدران نگويند اما اساسا مادران بايد قصهگوهاي خوبي باشند چرا كه كودك بهدليل ارتباط تنگاتنگي كه از دوران جنيني با مادر دارد در كنار او آرام ميگيرد. حتي اگر مادران قصه نميگويند بايد موقعي كه كودكشان در حال ديدن يا شنيدن قصهاي است كنارش باشند و يا او را در آغوش بگيرند. اين مادر است كه زندگي كودك را سامان ميدهد و نقش بسيار مهمي در شكلگيري شخصيت او دارد. بهنظر من هيچ كدام از اين رسانههاي مجازي نميتواند جايگزين مادر باشد.
وقتي براي كودك قصهاي ميگوييم در واقع براي آن كودك يك جهانبيني تعريف ميكنيم، يك فلسفه را توضيح ميدهيم. براي آن كودك تجربه زندگي را بازگو ميكنيم، البته او هم آگاهانه گوش نميدهد بلكه در ناخودآگاهش ثبت و ضبط ميشود. كودك با داستاني كه برايش تعريف ميشود زندگي را تجربه ميكند. او همذات پنداري بسيار قدرتمندي با قصه دارد. براي همين بهنظر من يكي از پريشانيهايي كه برنامههاي تلويزيوني براي بچهها دارد اين است كه وسط قصه پيام بازرگاني پخش و او را عصبي و پرخاشگر ميكند و ذهن كودك را ويران ميكند، يكي از علتهاي پرخاشگري بچهها همين است. قصه بايد بهطور كامل براي بچه بيان شود تا او پريشان و عصبي نشود. بايد تمام تلاشمان را بكنيم كه داستان براي بچه تمام شود. در روزگار ما اين مسائل در وسط قصه نبود؛ يعني وقتي مادرم براي من قصه ميگفت خودش هم غرق در قصه ميشد و من تا انتهاي داستان را مشتاقانه گوش ميدادم.
- به عقيده شما بچههاي امروزي چقدر از دنياي قصه دور شدهاند و آيا اين دور شدن در زندگي شخصي آنها در آينده اثر خواهد گذاشت؟
من بچههاي امروز را از دنياي قصه دور نميبينم، چرا كه همين بازي تبلت هم يك ساختار داستاني دارد و به نوعي براي كودك درگيري ذهني ايجاد ميكند؛ در واقع ما در گذشته بازيهاي كنشي داشتيم و الان بازيها، ذهني شده و كنش كمتري دارد.
يقينا قصهها در زندگي آينده كودكان اثرگذار است. بايد يادمان باشد كه برتري انسان نسبت به ساير جانوران در خردورزي اوست و ريشه خردورزي هم در خلاقيت است. انسان جبرا نميتواند از خردورزي فاصله بگيرد چرا كه حياتش از بين ميرود. من واقعا نميدانم كه فرداي اين نسل چه خواهد شد برايم مبهم است. در يك كشور آرام بچههاي هر دهه با دهه قبل فرق دارند اما آنچه به عقيده من كودكان اين دهه از دست دادهاند يا بهعبارتي محدود شده، پديده تخيل است. اين مطلب را با يك مثال برايتان توضيح ميدهم؛ كودكان نسلهاي گذشته براي تصور كردن يك دشت پر از گل بايد يا به آن محل ميرفتند كه كار سختي بود يا آن را در ذهنشان مجسم ميكردند اما كودك امروزي تنها با يك كليك وارد دنياي اينترنت ميشود و قبل از آنكه تخيل و تجسم كند اصل موضوع را ميبيند.
- خودتان چند فرزند داريد؟ براي فرزندانتان هم قصه گويي كردهايد و آيا آنها هم وارد اين حرفه شدهاند؟
من سال 62ازدواج كردم و حاصل اين ازدواج 2 فرزند است. دخترم فارغ التحصيل رشته مديريت و پسرم فارغ التحصيل رشته برق است. واقعيت اين است كه من خيلي براي بچههايم قصه تعريف نكردهام چون معتقدم كه مادر بايد اين كار را انجام دهد. بچهها نياز دارند كه قصه را از زبان مادر بشنوند و خوشبختانه همسرم هم اين كار را به خوبي انجام داد. پسرم در بچگي قصه مينوشت و دخترم هم شعر ميگفت اما وقتي بزرگ شدند بهدليل مشغلههايي كه دارند كمتر به نوشتن ميپردازند.
- الان كودك درون شما چند ساله است؟
كودك درون من خيلي كوچك است. در تمام اين سالها كودك درون من بارها به دنيا آمده و بزرگ شده است اما الان احساس ميكنم كه كودك درونم 7، 6سال بيشتر ندارد.
- خودتان به كدام نويسنده در بخش كودك و نوجوان و همينطور در بخش بزرگسال علاقه داريد؟
من فكر ميكنم تمام نويسندگان ادبيات كودك و نوجوان به نوعي به صمد بهرنگي مديون هستند. داستانهاي ايشان روي من تأثير زيادي داشته و به اعتقاد من، نوشته اغلب نويسندگان مديون اين نويسنده است. از نويسندگان خارجي نيز من كارهاي رولد دال نويسنده انگليسيتبار و آنتوان دوسنت اگزوپري خالق شازده كوچولو را دوست دارم.
در كل من متون كهن و فولكلور را خيلي دوست دارم و هيچ اثر ادبي به اندازه يك قصه فولكلور نميتواند مرا به وجد بياورد. در حال حاضر غرق در شاهنامه هستم و ميخواهم بزرگترين مجموعه شاهنامه را براي كودكان و نوجوانان بنويسم. البته تاكنون 48جلد از داستانهاي شاهنامه را در قالب رمان نوشتهام. از بسته كودك نيز 36جلد داستان منتشر شده و الان هم در حال نوشتن داستان هماي دختر بهمن پسر اسفنديار هستم.
- كدام كتابهاي شما براي سناريوي فيلم يا سريال انتخاب شده است؟
انيميشن داستان افسانه آرش در 26قسمت تهيه و پخش شد. داستان يك وجب آسمان، درس انار و قصه كوچ به فيلمنامه تبديل و تهيه شد. مجموعه مثل و متل هم به سريال تبديل و پخش شد.
- اشارهاي كرديد به كودكان خياباني، علت اينكه برخي از داستانهاي شما مربوط به قصه اين بچههاست چيست و آيا تا به حال براي اين بچهها قصه گفته ايد؟
من با كودكان كار و خيابان بزرگ شدهام تنها تفاوتم با كودكان خياباني اين بود كه من خانواده داشتم. من مثل همه اين بچهها كار كردم و با درد آنها آشنا هستم و شاهد زندگي آنها بودهام. وقتي زندگي آنها را بيان ميكنم از بيرون به زندگيشان نگاه نميكنم بلكه آنچه را كه خودم تجربه كردهام مينويسم.
بله، براي اين بچهها قصه زياد خواندهام. يادم هست چند سال پيش وقتي به كانون اصلاح و تربيت رفتم تا براي بچههاي اين مركز قصه تعريف كنم آنها از داستانم انتقاد كردند و من هم بهخاطر نقد به حقشان، داستان را هيچ وقت منتشر نكردم.
بارها در برنامههايي كه ترتيب داده ميشود براي كودكان كار و خيابان، روش داستاننويسي را توضيح دادهام و برايشان داستانك تعريف كردهام. اين كودكان بسيار با هوش و با استعدادند و بايد مورد توجه و مهر قرار گيرند.
بچههاي كار بهعلت موقعيت اجتماعيشان يك پرش ناگهاني دارند و بدون طي دوران كودكي و خردسالي به بزرگسالي پرتاب ميشوند، اين كودكان، زنان و مردان كوچكي هستند كه دايره تجربيات وسيعي دارند و ميتوانند خلاقانه داستان بنويسند. تجربه بودن با بچهها به من نشان داده است كه آنها داستانك را بيشتر دوست دارند بهنظر من وجهمشترك تمامي بچهها خلاقيتشان است. همه بچهها چه آفريقايي چه آمريكايي و چه بچههاي خاورميانه همه خلاقند مشروط بر اينكه شرايط را براي رشد خلاقيتشان ايجاد كنيم.
- سال تحويل شد
اولين داستان را در دوره دانشجويي نوشتم و اين كتاب را در سال 57 با نام «سال تحويل شد» منتشر كردم. از سال 65 هم بهطور جدي به نويسندگي براي كودكان و نوجوانان پرداختم و تاكنون بيش از 300كتاب كه عمدتاً داستانياند از من منتشر شده است. اما اينكه از چه زماني براي بچهها قصه گفتن را شروع كردم باز هم بر ميگردد به دوران دانشجويي كه به تهران آمده بودم و بچههاي خواهرها و برادرهايم دورم جمع ميشدند و برايشان داستان تعريف ميكردم. اولين شنونده داستانهاي من بچههاي فاميل بودند. من كلا بچهها را دوست دارم و شايد همين علاقهام به بچهها باعث شد كه گرايش ادبيات كودك و نوجوان را انتخاب كنم.
- شخصيت هاي داستانها رهايم نميكنند
شخصيتهاي بعضي از داستانهايم هنوز با من هستند و مرا رها نميكنند. اين داستانها را بيشتر دوست دارم و دلم ميخواهد باز هم با شخصيتهايش داستان بسازم، مثلا داستان دختران خورشيدي يا گرگها هم عاشق ميشوند شخصيتهايي دارد كه من دوستشان دارم و با آنها زندگي ميكنم. در داستان يك وجب از آسمان هم، دختر و پسري خياباني شخصيتهاي اصلي داستان هستند كه دلم ميخواهد باز هم با آنها وارد داستان ديگري شوم. در حال حاضر هم با شخصيتهاي داستانهاي شاهنامه زندگي ميكنم و درگير آنها هستم.