هواپيما سقوط كرد و ميگوري عيالش را گم كرد. معلوم نيست مرده يا گمشده. حالا او در بهدر دنبال جيگوري ميگردد. هر كس را هم نيش بزند، به خنده ميافتد.
خنده بر جنازهي تازهدم
حالا كه اين خاطرات را مينويسم، در حال تعجبم. واقعاً نميدانم خداوند چرا اين آدمها را خلق كرده! حالا اگر جيگوري عزيزم بود جواب ميداد كه: «براي اينكه ما خونشان را بياشاميم و بعد از خونآشامي نيشمان را مسواك بزنيم.» ولي من از آن خونآشامهاي الكيخور نيستم كه. من با كلاس هستم و با احساس هستم و دوست دارم كه در آينده يك خونآشام نمونه بشوم كه. دوست دارم به خاطر نوآوري در شعر سرخ جايزهي نوبل بگيرم كه. چون من شعر سفيد اصلاً دوست ندارم و مبتكر اولين شعر سرخ خودم هستم كه.
بگذريم...
آن روز كه رفته بودم بيمارستان، بعد از اينكه نشاني از گمشدهام پيدا نكردم، ميخواستم آنجا را ترك كنم كه صحنهي عجيبي ديدم كه. يك عده ايستاده و نشسته و خوابيده داشتند توي سرشان ميكوبيدند و موهايشان را ميكندند كه. اولش فكر كردم كه اينجا تيمارستان يا بخش اعصاب و روان بيمارستان است. ويژژژژ ويراژ دادم و رفتم جلوتر و از آقايي كه از همه عاقلتر بود، پرسيدم: «چي شده جناب كه؟»
او مرا خرمگس هم حساب نكرد و چندبار دستش را در هوا تكان داد: يعني بروگم شو.
فرار كردم و جانم را نجات دادم كه. يكي از بزرگان خونآشام گفته كه: «در برابر خشونت اول نرمش، دوم چرخش، اگر خود را اصلاح نكرد، سوم، نيشش.»
بيخيالش شدم و چرخيدم به طرفي ديگر كه. ديدم يكي هم افتاده بود روي نيمكت و هي ميخواند: «چرا رفتي... چرا رفتي... چرا من بيقرارم... به سر سوداي آغوش تو دارم...» فهميدم لابد يك نفرشان رفته و آنها دارند تلاش ميكنند دليلش را بفهمند كه.
اينطرفتر، سهتا خانم نشسته بودند و بيمارستان را گذاشته بودند روي سرشان كه. خواستم بهشان تذكر بدهم كه باباجان سكوت را رعايت كنيد! داد و هوار نكنيدكه. مردم دارند استراحت ميكنند و خوب ميشوند كه. اما فايده نداشت كه نداشت كه.
يكمرتبه يكي از زنها توي گوش يكي از زنها يواشكي وزوزكي گفت كه: «آفرين خوبه. همينطور تختهگاز ادامه بده. بايد روكم كني رو ببريم.»
آن يكي خانم گفت كه: «اگر نبريم چي ميشه؟»
جوابش داد: «تو همسرش هستي. اگر كم گريه كني، فكر ميكنند شوهرت را دوست نداشتي. اون وقت از ارثيه خبري نيست. فهميدي؟»
آن يكي هم گفت: «گريهي بيشتر... ارث و ميراث بيشتر.»
خيلي زورم گرفت كه. خون توي نيشم به جوش آمد كه. من اگر يك كارهي عالم هستي بودم، اين آدمهاي ظاهرساز را ميانداختم توي دستگاه ساندويچساز و بله كه.
يك مرتبه بيمارستان از صداي جيغ و داد همسر متوفي هوا رفت. ستونها لرزيد و چراغها روشن و خاموش شدند. آن يكي خانمه هي جوّ ميداد و ميگفت كه: «آفرين... گريهي بيشتر... ارث و ميراث بيشتر.»
خيلي زورم گرفت كه. من اگر براي جيگوري اشك ميريزم از روي صداقت است كه. عيال من يك ذره دروغ و نيرنگ در ذاتش نبود كه. از اين عيال پولدوست خيلي خيلي حرصم گرفت كه. چند دور، دور كلهاش چرخيدم و يكبار كه دهانش را باز كرد تا از ته ته گلو عربده بكشد نوك زبانش را چنان نيشي زدم كه بفهمد دنيا دست كيست كه. از همان نيشهاي خندهآوركه. بعد رفتم كنار ديوار و تا سه شمردم كه.
يك
دو
سه... كه...
ناگهان صداي گريهاش قطع شد كه. بعد شروع كرد به خنده استارتي. يعني مثل ماشين استارت زد: هه... هههه... هههههه... همينطور به ههها اضافه كرد و در عرض سهسوت از صداي خندهاش بيمارستان را تركاند كه. خانوادهي شوهرش اول چپچپ نگاهش كردند. بعد راستراست زل زدند توي چشمهاش كه از خنده پر از اشك شده بود كه. از آن نگاههاي محروم كننده از ارث ميراث كه. ولي من كيف كردم. هم از برملا شدن نقشهي آن عيال، هم از نيشخند خودم.
بقيهي ماجراي ميگوري را آينده بخوانيد كه...