نشانهای که نه میتوان گفت کاملاً قابل دیدن است و نه کاملاً نامرئی است. شبیه حس ششم میماند که بعضی آن را حس میکنند و بعضی حتی وجود آن را نمیپذيرند. من نشانهی کوچکم را حفظ میکنم و با آن بزرگ میشوم.
بازتاب نشانهام را در طبیعت پیدا کردهام. آب، درخت، ارغوانهای غمگین و شببوهایِ شب زندهدار، همه، نشانهی مرا به خودم نشان میدهند. انگار صدایی نام مرا همراه با طبیعت خوانده است. من جزئی از طبیعت میشوم و از نقطهای تازه شروع میشوم.
حقیقتاً نمیدانم چه میشود. به قول آن شاعر «نادان نبوده و نیستم، اما هرگز هیچ ندانستهام»* میدانم و نمیدانم. این تقابل شگرف داستانِ نشانهیِ من با جانم است. هستم و نیستم. اصلاً شاید یکی باشیم و بینهایت. میدانم بالأخره یک روز پشت نشانهام ردی بر جای میگذاری. آن را دنبال میکنم و به تو میرسم. رسیدن که نه. «دوباره» رسیدن. من همواره در هر لحظه به تو رسیدهام. همین جایی که تو هستی، هستم. پس حکمت این رفتن چیست؟ «هرگز هیچ ندانستهام...»
دیروز خودم را به دشتی کوچک دعوت کردم. دشتی با یک تپهی مرتفع. روی بلندترین نقطهاش نشستم و به تو فکر کردم. به آغاز جهان، به امتداد آن و لحظهی پایانش. برگهای برندهام را برای خودم رو کردم و سعی کردم به ذات گیاهان دشت نزدیک شوم. بعد احساس کردم صدایشان را میشنوم. صدایی آرام و روحبخش که شبیهِ صدای درونم بود وقتی تو را میخواندم.
امروز از دشت تو بازگشتهام و نشانههای بینهایتت را دیدهام و از آنها سیراب شدهام. رازهای ارغوانهایم را پیش تو گذاشتم و با قلبی سرشار بازگشتم.
تو گرههای کور را باز کردی. نشانههایم را نذر خودم کردی و برای زخمهایم دعا خواندی. زخمهایم شکوفه دادهاند و هرکدام به یک نهال ارغوان تبدیل شدهاند. حالا من باغی از ارغوان هستم که بر تمام شاخههایم نشانه روئیده. نشانهها را دوباره زیر و رو میکنم. گاهی برخی را یادداشت میکنم و بعضی دیگر را مثل شعر حفظ میکنم. استعارههایشان را پیدا میکنم و کنار هم میچینم. به زبان خودم آنها را ساده میکنم و یک بار دیگر میخوانم.
حالا فرصت صدا کردن توست. با نشانهها و دانستههای اندک. با دستانی خالی که تو آنها را پر میکنی. حالا وقت خوبی برای بازگشتن به توست.
نسیم به مهمانی شاخ و برگهای ارغوانهایم آمده. با آنها حرف میزند و چیزی یادشان میدهد. این نسیم، فرستادهی توست. پیامبری از طبیعت است که درختان را به راه دعوت میکند. رساندن ارغوانها تا به اینجا مسئولیت من بود. حالا ادامهی راه با پیامبر توست. گفتهای ارغوانهایم را به تو بسپارم تا پیامبرت آنها را هدایت کند. دیگر نگران چیزی نیستم. مینشینم و قصهی ایمان آوردن را تماشا میکنم.
نوبت به نشانهی تو رسید. بالأخره ردپایی پشت نشانهام جا گذاشتی تا آن را دنبال کنم و دوباره به تو برسم. در میان ارغوانهای جانم، درخت دانه تسبیحی رویاندهای که نشانهی روشن از خالق بودن توست. نشانهای برای ذکر گفتن. دانههای یاقوتی آن چیزی جز ذکر گفتن را یاد آدم نمیاندازند. حمد و تسبیح تو با نشانهای که خودت مقرر کردهای. ذکر سبحان و حامد بر قلبم خواندی تا با این نامها صدایت کنم.
دانههای درخت تو را یکییکی در ذهنم میچرخانم و صدایت میکنم. انگار در دل این دانههای یاقوتی، قلب من پنهان شده. دارم قلبم را میگردانم و ذکر تو را میگویم. من با قلبم تو را صدا میکنم.
-------------------------------
* انسی الحاج