مونا زاهد و ماني باغباني فيلمنامه بشدت ضعيف و نخ نمايي براي سامان مقدم سروشكل دادهاند. يك مرد در آستانه پنجاه سالگي روايتش از عاشقي را ميگويد. رضا عطاران در نقش ارژنگ صنوبر يك عاشق پيشه نمام عيار است. او از بدو جواني عاشق دختري به اسم رويا بابازي مهناز افشار بوده است. عشقي كه اگرچه حقيقي بوده اما همواره او در پي ابرازش به وي با مشكلات خاصي مواجه بوده است...
يك رضا عطاران و يك مهناز افشار به اضافه يك ويشكا آسايش به همراه يك فيلمنامه نيم بند كه ميخواهد تاريخ سه دهه از زندگي يك مرد را به صورت طنز تلخ و سياه روايت كند؛ قطعا موفقيتي بدست نخواهد آورد. اصلا در سينماي و به ويژزه در ژانر كمدي ما رسم شده كه كارگردان فقط جاي دوربين را مشخص كند و تمام بار فيلم بر دوش بازيگر باشد. براي همين "ايران برگر" را داريم كه همه بازيها در آن عالي است ولي روايت پراكنده و بيخود آن؛ تمام داستان روايي را از بين برده و يا "رخ ديوانه" كه بازهم بازيها در آن نقطه قوت است اما داستان جز فحاشي و متلك گويي نيست و يا همين "نهنگ عنبر" كه اصلا معلوم نيست چرا ميخواهد خود را يك هتاك جلوهگر كند.
فيلمنامه نهنگ عنبر مانند يك ماشين اسقاطي با يك ليتر بنزين است و چرا چنين مقايسهاي ميكنم؟ تماشاگر قرار است با يك مرد تقريبا 50 ساله روبرو شود و شرح ماجراهاي زندگي و بهويژه دلدادگيهايش را ببيند. ارژنگ دلباخته روياست. عشقي كه از جواني شكل گرفته. شروع داستان از دهه 50 آغاز ميشود. سكانسهاي معرفي خانواده ارژنگ به ويژه رفتن مادرش به آمريكا و تنها ماندن او و در حقيقت خيانت مادر به پدر ارژنگ؛ كمي تا قسمتي غافلگيركننده و با چاشني طنز سياه همراه است. روندي كه براي تماشاگر قابل قبول است اما در ادامه فيلمنامه از تب و تاب ميافتد و بتدريج ضعيف و ضعيفتر ميشود. چنانكه در دهههاي بعدي اصلا حرفي براي گفتن وجود ندارد. اگر هم حرفي بوده با تكيه بر گذشتن از خط قرمزها بوده است. خط قرمز خوب يا بد مقوله پذيرفته شده از سوي هر فيلمسازي است. حالا اگر فيلمسازي بخواهد خود را قرباني خط قرمز سازد و جنجال راه بيندازد حرف ديگري است. نهنگ عنبر با رد كردن خط قرمزها كه منجر به حذف برخي سكانس ها شده بشدت به داستاناش ضربه زده است. در حاليكه ميشد وقايع مربوط به زندگي ارژنگ و رويا در دهه 60 را با داستانكهاي ديگري همراه كرد تا فيلم مجبور به مميزي نگردد.
آنچه از ارژنگ در دهه هاي 70 و 80 ميبينيم بسيار دم دستي است. و جذابيتي ندارد. ارژنگ در ميانسالي ديگر چيزي براي گفتن ندارد. حتي او در جايي رو به دوربين به تماشاگر مي گويد: به شما ميگويم چرا از اين پدر رويا بيزارم! اما همين هم روي نميدهد. يعني ديالوگها مي آيند و ميروند و دههها شكل ميگيرند.
عمده امتياز فيلم همان شروع فيلم است. دهه 50 و 60 براي تماشاگر عام قابل توجه است. اصولا سامان مقدم يك فيلمساز براي ساخت آثار فيلمفارسي مدرن و به روز است. او يك فيلمفارسي ساز محض متعلق به اين دوران است. فيلم مكس را به ياد بياوريد. نهنگ عنبر هم همين روال مكس را طي ميكند. داستان بر روال اشتباهات فردي و اجتماعي دم دستي دور ميزند. حالا خط قرمزها را نيز اضافه كنيد. مثل پسري كه سيگار بكشد و احساس بزرگي كند؛ عوامل نهنگ عنبر تصور كردهاند كه با با عبور از خط قرمز يا بزرگ مي شوند يا پرفروش.
اگر نهنگ عنبر جلوي جاه طلبيهايش را ميگرفت و فقط به همان دهه هاي 50 و 60 مي پرداخت ميتوانست به پرفروشترين فيلم امسال تبديل شود. اگر داستانكهايش واقعي تر مي بود.