خب، پس بروید خودتان را به دکتر معرفی کنید! شاید لازم باشد با عینکی جدید خودتان را نگاه کنید، یا سر کیسه را شل کنید و بروید پیش روانپزشک تا مشکلات شما را با قرص و کپسول به شکلات تبدیل کند. چون این هشتپا خود شمایید! بله! خود خود شما. من کاری به هشتپاهای دیگر ندارم. نگاهی اجمالی میاندازم به همسایهی بالاییمان که دوتا هشتپا در خانه دارند. اسم یکیش «گلپسر» است و اسم یکی «شاهدختر» که بهش «شهدخت» میگویند. این دوتا هشتپا روی هم رفته 16تا پا دارند. بنده مطالعات هشتپاشناسی خودم را روی این دو جانور انجام دادهام. البته برای صرفهجویی در مصرف درخت که همان کاغذ باشد آنها را با هم جمع کرده و تقسیم بر دو مینماییم و به تجزیه و تحلیل یک هشتپا میپردازیم.
1
او دوست دارد تا لنگ ظهر بخوابد.
اما مامانش چی دوست دارد؟ مامان دوست دارد دخترش کلهی سحر بیدار شود. برای همین هندوانه میگذارد زیر بغلش و میگوید: «بلندشو دکترجان! پاشو برو کلاس زیست شناسی. پاشو برو قورباغهها رو تشریح کن. یه دکتر خوب همیشه از فرصتها استفاده میکند. قورباغههای امروز فرصت فردات رو میسازن.»
2
این یکی هم دوست دارد تا لنگ ظهر در فضای رؤیاها غلت بزند، ولی...
«پروفسورجان. پاشو! [چه هندونهی بزرگی! پروفسور!] مگه نمیخواهی فضانورد بشی؟ مگه نمیخوای بری مریخ و اونجا رو فتح کنی؟ پا شو برو کلاس فضانوردی.»
گل پسر یک لحظه چشمهایش را باز و بسته ميكند و ميگويد: من الآن هم توی فضا هستم.ولم كنين!
3
پاهای هشتپا اگر جایی بند نباشد کار دست صاحبش میدهد. پس پا باید یک جای محکم بند باشد. این عقیدهی باباست. او وقتی خودش به سن گلپسر بود توی یک تعمیرگاه اتوموبیل جوشکاری اگزوز میکرد. یک کار صددرصد فنی. بابا امسال میخواست او را بفرستد کارگاه تراشکاری یا سوپاپسازی. ولی مامان که مخالف این حرف بابا بود، ضامن شد و گفت: «بگذاریمش کلاس کامپیوتر.»
«کامپیوترم بد نیست. الآن تراشکاریها هم کامپیوتری شده.»
«ولی رشتهی نرمافزار بهتره.»
«نه، نرمافزار مال دختراست. مرد باید تو کار سختافزار باشه.»
4
بعدازظهر هیچ کلاسی تعطیل نیست. شهدخت باید برود کلاس موسیقی. البته خودش به تنها سازی که علاقه دارد یک ساز سبک است. سازی که توی جیب جا بشود و احتیاجی به کیف و کوله و حمل و نقل خصوصی نداشته باشد. او عاشق سازدهنی است. ولی مامانش معتقد است سازدهنی کلاس ندارد. ساز باید سنگینرنگین باشد. او با نگاهی به دست دخترش میگوید: «انگشتای دخترگلم، جون میدن براي پیانوزدن.»
5
این زبانبسته هیچ زبانی دوست ندارد، جز زبان گوسفند در کنار خیارشور و سس هزارجزیره. ولی مامان معتقد است یک هشتپا باید به هشت زبان زندهی دنیا مسلط باشد. شاید لازم شد در آينده برای فرار مغزها از زبان استفاده شود. طفلک فعلاً دارد الفبای چینی یاد میگیرد.
6
ورزش برای سلامتی خیلی مفید است. در این جملهی پدر خیلی دُر و گوهر نهفته است. برای همین است که گلپسر به اصرار بابا میرود کلاس فوتبال. «چاه نفت چیه؟ پول توی این ورزش خوابیده.» در این جملهی پدر هم خیلی در و گوهر و تراول نهفته است. از نظر بابا مهم نیست که خودش پینگپنگ یا همان تنیس روی میز دوست دارد. بابا معتقد است ورزش باید سنگینرنگین باشد. حالا اگر وزنهبرداری نشد، نشد. لااقل اسم و رسم و مرام داشته باشد. آخه کوبیدن تو سر توپ تخممرغی هم شد ورزش؟
7
شهدخت دوست دارد مدیریت بخواند. از زمان مهدکودک عادت داشت به بچهها دستور بدهد و همه را رهبری کند. ولی بابا مخالف است و در گوشش میگوید: «جون من برو کلاس آشپزی، بلکه تو یه غذای خوشمزه درست کنی. مامانت که دستپختش مزخرفه. آرزوی یه دیزی چرب و چیلی به دلم موند.» از آنجایی که دخترها عزیزدردانهی باباها هستند، شهدخت تصمیم گرفته عقدههای فروخوردهی پدرش را درمان کند.
8
نمی دانم کدامشان بود که پایش را کرده بود توی یک کفش و میگفت: «من میخوام آدم باشم.» بابایش گفت: «چی گفتی؟ توهین کردی؟»
مامانش گفت: «اسم همچین کلاسی به گوش من هم نخورده.»
خودش گفت: «ولم کنید. من دوست دارم فکر کنم، رؤیا ببافم، کتاب بخونم، موسیقی گوش کنم، فکر کنم، رؤیا ببافم، فیلم ببینم، بازی کنم، کتاب بخونم...»
و اینطور بود که پدر و مادر هشتپا او را بردند دکتر تا پای هشتم را خوب و سربه راه کند.