محمدسينا گفت كه دركوچهي پشتي خانهي ما يك پارك بزرگ قرار دارد كه كوچه را بن بست كرده و ديگر ماشيني از آنجا رد نميشود. پس اينجا محل امني شده براي فوتبال.
آنروز محمدسينا و دوستانش در حال بازي بودند، باربد شوت محكمي زد و توپ رفت و بالاي يك درخت گير كرد.
محمدسينا و پارسا رفتند توپ را بياورند؛ ديدند كه درخت در حال خشكيدن است. خيلي دلشان سوخت، هوا هنوز گرم بود و آنها تشنه بودند. بقيهي بچهها كه منتظر بودند توپ برگردد، داشتند آب ميخوردند...
خانهي پارسا نزديكتر بود؛ رفت و از حياط شيلنگ آب آورد و درخت را سيراب كردند. نه فقط آن درخت را كه بقيهي درختهاي كوچه را هم آب دادند، اما آن درخت از همه تشنهتر بود.
از آن به بعد قرار گذاشتند هر روز يكي از دوستان گروه فوتبال، درخت را آب بدهد، البته از آبهايي كه در خانه براي شستن ميوه و سبزي استفاده ميشود و از ته ماندهي بطريهاي آب!
يك هفته گذشت و درخت آنها دوباره به زندگي برگشت و سبز شد. البته كار آبياري درخت همچنان ادامه دارد.
محمدسينا ميگويد كه اگر توپشان آن روز روي درخت گير نميكرد، اگر او از شاخههاي خشك درخت بالا نميرفت، اگر خودش اين همه تشنه نبود... آنها اصلاً اين درخت را نميديدند و متوجه خشكي آن نميشدند و حتماً تابهحال درخت آنها، كاملاً خشك شده بود.
حالا محمدسينا و دوستانش هوادار درختها هستند.