درخت توت، سال قبل کیلوکیلو توت داشت و تولهها هم عین توتندیدهها، هر زنگ تفریح سراغش میرفتند که: «توت بده یالا... گشنهایم والا...» او هم با خوشحالی شاخهای برایشان تکان میداد و چند تا توت میریخت پایین. اما بچهها به «چند تا» راضی نبودند و درخت را تکان میدادند که: «دوباره ماشالا... توت بده یالا...»
تا اینکه یکی از زنگهای تفریح خرس شکمو تصمیم گرفت از درخت بالا برود. بچهها هم برایش کف زدند که: «بدو برو بالا... تو میتونی یالا...» خرس تنهی درخت را چارچنگولی گرفت و نرمنرم رفت بالا؛ جوری که حتی یک دانه توت هم زمین نیفتد. به اولین شاخه که رسید، هرچه توت داشت نوشجان کرد، بعد هم یک زباندرازی به بچهها!
تولهها لجشان گرفته بود، اما دستشان به جایی بند نبود. خرس هم که خوردن توتها به شکمش مزه داده بود، شاخهشاخه بالاتر میرفت. بچهها بالأخره تحملشان تمام شد و همانطور درخت را هل دادند که یا توت بیفتد یا خرس و یکصدا خواندند: «تکخوری آقا؟... توت بده یالا.» خرس بیچاره هم با چنگ و دندان به شاخه چسبیده بود و هی چپ و راست میشد. همین تکانها باعث شد کلی توت زمین بریزد و بچهها شنگول و منگول، درخت را محکمتر تکان بدهند. در نهایت خرس دوام نیاورد و «گروپ» افتاد زمین و بچهها هم دِ در رو!
درست همینموقع سروکلهی آقای بز پیدا شد: «خرس گنده! چرا روی توتها خوابیدی و نعمت خدا رو له کردی؟ از بقیه یاد بگیر که عین تولهی حیوون کنار حیاط نشستن و دارن شعر میخونن.» خرس فقط آهی کشید و به شعر دستهجمعی تولهها گوش داد: «دودو تا چهارتا... سهسه تا 9 تا...»
خلاصه اینطور شد که درخت توت پشت شاخهاش را داغ کرد که تا عمر دارد سوژهای به اسم توت به دست تولههای بیجنبه ندهد.