بهش گفته بودم که حواسم را پرت نکند، ولی مگر گوش میداد؟ اینبار زنگ زد. قطع کردم. دوباره زنگ زد. باز قطع کردم. نوشت: «چته؟ چرا جواب نمیدی؟» حواسم به بازی بود و نميتوانستم بنشینم برایش پیامك بنویسم. هرکاری میکردم، کلید مرحلهي پنج را پیدا نمیکردم. زیر تختهسنگ، داخل صندوقچهي کوچک، زیر تکتک پلهها را میگشتم و کلید پیدا نمیشد. هول بودم که مبادا عقب بیفتم. باز صدای زنگ پيامك بلند شد. شمارهاش را گرفتم و تند و بلند گفتم: «آخه براي چی زنگ میزنی؟! گفتم که حواسم رو پرت نکن!» اما وقتی فهمیدم کار اشتباهی کردهام، که طنین صدای مامان توی خانه پیچید.
- گفتی که گفتی! به جهنم! مگه من 15ساله نمیگم...
و صدای بابا بلند شد: «هی میگه میگم فلان، میگم بهمان. اصلاً فهمیدی من داشتم چی میگفتم؟! تو که همهاش حرف خودت رو میزنی!»
یزدان قطع کرده بود. حتماً سر و صدا را شنیده بود. وقتی پيامك بعدیاش آمد، فهمیدم. نوشته بود: «باز هم که درگیری دارین! خُب بهم میگفتی اینقدر پاپیچت نمیشدم. شب بهخیر تا فردا.» معلوم است که دلم نمیخواست چیزی شنیده باشد، اما خُب خودم بهش زنگ زدم. گوشی را زدم کنار و حواسم را دادم به بازی. ظاهراً حرفهای بابا و مامان کشیده بود به چه میدانم، زن پسردایی شوهر عمهسهیلا. لابد به آن دفعهای که جلو مامان، ازشوهر خالهسهیلا بد گفته بود و فلاني و فلاني هم شنیده بودند...
به خودم گفتم ولش کن. حواست را بده به بازی. یکبار دیگر از اول تا آخر روی همهي پلهها کلیک کن ببین کلید را پیدا میکنی. میلههای نردهها و پوشش روی نردهها هم یادت نرود. به هر حال، این کلید لعنتی باید پیدا بشود! شمردم. 15تا پله بود. همه را یکییکی نگاه کردم؛ داخل میلههای نرده و زیر سنگهای هرپله. با اینکه حواسم هنوز گرم کارم بود، صداها همچنان به گوشم میرسیدند؛ هرچهقدر هم که حواسم را میدادم به بازی.
- اوووَوَه... حالا اینا انگار کی بودن! وزیر اعظم انگلیس یا سفیرمختار روسیه؟!
- چی داری به هم میبافی تو؟ آسمون و ریسمون رو با هم قاطی کرده! آقاجون من، حداقل تو دِهِشون برای 20 خونوار که خان بود! بلد بود بیجا حرف نزنه! اونوقت شماها، دهن که وا میکنین، ببین چی از دهنتون درميآد!
- خُبه تو هم! دورهي شاه وِزوِزک از ماقبل تاریخ هم اونورتر بوده! به چیچیتون مینازین من نمیدونم.
آها، این هم از کلید. داخل میلهي دستچپی پلهي سیزدهم بود. زود برش دارم بروم آن در روبهرویی را باز کنم. ای وای! باز هم از این سگهای سه سر، آن هم سهتا! مرحلهي قبلی خنجر را به پشت گردنشان فرو کردم تا مُردند! ببین چه آبی از دهانشان میریزد! چه داد و قالی به پا کردهاند! باید تا شمارش معکوس این ساعتشنی تمام نشده، یا ساکتشان کنم یا بکشمشان وگرنه دوباره در بسته میشود.
- تو هم با اون بابات! نذار بگم...
- آهای! حواست باشه چی میگی! چرا پای اون خدابیامرز رو وسط میکشی؟!
- میگم!... چون بیحیاییتون به اون رفته! کلهشقیتون و بیجهت متهمکردنهاتون...
اي واي...! باز که در بسته شد! دوباره باید همانجاها را بگردم. شاید هم اصلاً آنجا نباشد. روی سنگهای کف زمین هم باید کلیک کنم. اي بابا! اینجا را باش! از آن عقربهای غولآسای مرحلهي سوم از زیر این سنگ درآمد. قهرمانم را بکشانم بالا تا از نیش این عقربها در امان بماند. اما، نه! نگاه کن از آن خفاشها آنجا کمین کردهاند! حالا اول با کدامشان مبارزه کنم، ها؟ اصلاً خوبه خفاش را بفرستم سراغ آن عقرب، نه؟ تا این دو تا گرم مبارزهاند، قهرمانم را برسانم به بیرون از این در. اما از پشت این در صداهای بدی میآید. شاید راه اصلاً این نباشد؛ مثلاً بتواند از پنجره بزند بیرون. بگذار اول از این اسلحهها یکی را انتخاب کنم...
- حالا هی من يه چيزي میگم، هی تو الکی یه جوابی میدی! كي شده بشيني سر فرصت به حرفام گوش بدی؟ بهخدا عقدهاي شدیم؛ هم من، هم بچهها...
- هه، بچهها. نه اینکه به حرف تو، میمیرن و زنده میشن؟! اصلاً حرف کی رو تا به حال گوش کردن؟
- قاطیشون نکن. دختره که اخلاقش به من رفته؛ هميشه سر ساعت توي رختخوابشه. این شازدهاس که یادگار آقاجونتونه، خانزااااادهاس! جلوش جون به جونم بکنن، دست از اون بازیهاش برنمیداره. بگی بُکُش، سرشو بزن، حرف نزده میگه چَشم و قال قضیه رو میکَنه. اما صدبار بهش بگو بگیر بخواب، سراغ کارنامهاش رو بگیر؛ انگار اصلاً گوشهاش نمیشنوه. بیا... بفرما ببین...
یکدفعه در اتاق باز شد و مامان با موهای به هم ریخته و صورت برافروخته یک قدم توی اتاق آمد. بابا را با زور به داخل میکشید. «دیدی؟ ایناهاش! همون بچهي خانزااااادهات! دیدی؟ پس چرا هیچی نمیگی؟! حالا بریم سراغ اون دختره . ایناهاش!...»
[سکوت]
- چی شد؟! بور شدی وقتی دیدی داره زیر لحافش پیامك میفرسته؟! این یکی که به خودت رفته بود!
مامان بلند داد میکشید و نفرین میکرد: «خدا خدا کنین آفتاب فردا صبح درنیاد! دماری از روزگار هردوتون دربیارم که توي قصهها بنویسن! بگیرین کَپِهي مرگتون رو بذارین !» و من که صندلیام را عقب کشانده بودم، چارهای نداشتم جز اینکه ساکت بنشینم و نگاه کنم که دستی بیاید و بیهیچ حرف و دعوایی دکمهي خاموش کامپیوتر را بزند.
میدانستم که شاید خیلی چیزها با این کار از بین برود، مهمترینشان مراحل همین بازی که هنوز ذخیره نکرده بودمشان. آره، سخت بود اما از آن سختتر، آن بود که توی رختخوابم دراز بکشم و سعی کنم خوابهایی ببینم که از صدای ترمزهای طولانی و ترسناک، بریدهبریده نشده باشند. آخر، شوخی که نبود. در آن داد و فریاد کی میتوانست درست بخوابد؟ تازه اگر مهسا به اتاق من پناه میآورد. آنوقت تازه باید آنقدر حرف میزدیم که گریهاش ساکت شود و بگیرد بخوابد. بعد باز هم من بمانم و خوابهای گرهگره و تکهتکه. آنوقت، ناظممان صبح به من گیر بدهد که چرا چشمهایت پُف دارد، تا ساعت چند پای کامپیوتر نشسته بودی. بعد مثلاً مسخرهام کند که «حالا به کجاها رسیدی؟» و منِ گیج و خوابزده، جوابی بدهم که خودم هم نمیفهمم چه میگویم و یکبار دیگر سَرَم منت بگذارد و اجازه بده كه بروم سر کلاس. بعد آن جملهي همیشگی را پشت سرم تکرار کند که «توي امتحانای آخر ترم به هم میرسیم!» و من بیخیالِ شکم ِ گرسنهام و دهانی که روزهاست مسواک به خودش ندیده، یکدفعه وارد کلاسی بشوم که هرکس، متلکی حوالهام میکند. بعد نوبت برسد به معلم که مخصوصاً از من بپرسد جلسهي پیش تا کجا رسیدیم و منِ مَنگِ فلکزده، از پچپچ بچهها چیزی دستگیرم بشود و بگویم. این آغاز یک روز بیمعنای دیگر بشود که خودم را با جانکندن، تا ساعت آخر مدرسه بیدار نگه دارم و بعد به هوس یکی دو ساعت خواب راحت به طرف خانهای راه بیفتم که در آن دارند صحنه را برای اجرای پردهي جدیدی از نمایش همیشگیاش آماده میکنند. باز دعوا، باز منت، باز منممنم گفتنها، فریادکشیدنها. بعد قهرمانی که خیلی مانده تا به آخرین مرحله برسد، با اینهمه تله و دشمنی که سر راهش سبز میشوند. بعد تازه باید برگردم به عقب تا ببینم آنطور خاموشکردن كامپیوتر، به کدام مرحلهي بازی صدمه زده كه آنها را تکرار کنم تا برسم به همانجایی که روز قبلش رسیده بودم.
سعی میکردم مراقب قهرمان باشم تا نمیرد و تا میتوانم برايش جانهای بیشتری ذخیره کنمکه بالأخره روزی به مقصدش برسد و بیتوجه به تمام های و هوهای دشمنانش، تاج پیروزی را بر سرش بگذارد. یزدان حرف خوبی میزد. یکبار در جمع بچهها گفت: «کاش از ازدواج هم یک بازي کامپیوتری درست میکردن. هر کسی مینشست و همهي اونچيزي رو که امکان داره در ازدواجش پیش بیاد، میدید و بررسی میکرد که چندتا جون لازم داره و بعد از اینها تصمیم میگرفت.»
من که میگویم اينكار باعث ميشود چشممان را به دور و برمان و دعواهای واقعی ببندیم و هی بشمریم که چندتا جان برایمان مانده و باهاشان چه کارها میشود کرد. صبر کنیم ببینیم براي زندگي خانوادگی چندتا جان باقی میمانَد و اینکه بعد از تمامشدن آخرین جان، زندگیمان به شکل کدام بازی درمیآید. قهرمانش هم هر کسی میتواند باشد. فقط باید بازی کنیم تا بمانیم. قهرمان بازیمان هرچه قویتر باشد، ما هم بیشتر تاب میآوریم. بعد یک روز با وجود تمام بازیهایی که تمامشان کردهایم و جانهایی که کسب کردهایم و موجودهاي عجیب و غریبی که از بین بُردهایم، یک ویزاردِ کوچولو دستمان را میگیرد و میبرد نشانمان میدهدکه خط جان خانوادهمان خاليِ خالی شده. آنوقت، میفهمیم که ما ماندهایم و یک زندگي واقعی... خیلی واقعی... که دیگر جانی برایش نداریم. چون ظاهراً بازي زندگی، بازي آسانی نیست. آپشنهایش هم محدودترند. تکرارشدنی هم نیست.
خواب، مثل یک پسگردني محکم، مرا به جلو میراند. وظیفهي آن روزم آن بود که جانهای بیشتری کسب کنم تا برای دعواي بعد از شام آماده باشم.