تاریخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۳۹۴ - ۱۴:۱۰

بعد از تلاش ناموفقم برای سوارشدن به اتوبوسی که هر‌روز در همین ساعت مرا به خانه می‌رساند، به‌ناچار روی صندلی ایستگاه نشستم و منتظر اتوبوس بعدی ماندم.

چند دقیقه‌ای گذشت. زنی با کالسکه‌، به ايستگاه نزديك شد كه با صدای بلند با تلفن همراهش حرف می‌زد. کالسکه را  نزدیک من گذاشت و خودش کمی آن طرف‌تر نزدیک خیابان ایستاد.

علاقه‌ای به شنیدن مکالمه‌ی تلفنی‌اش نداشتم. مجله‌ای از کیفم بیرون آوردم و مشغول خواندن شدم.

یک تاکسی‌ به زن نزدیک شد و او که هنوز مشغول مکالمه‌ي پرسروصدای تلفنی بود، سوار شد و به سرعت از من و ایستگاه و کالسکه دور شد.

همه‌چیز آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که حسابی گیج شدم. شاید هم ترسیدم.

نوزاد درون کالسکه گریه می‌کرد و من در آن لحظه تنها کاری که می‌توانستم انجام بدهم، بغل‌کردن و تکان‌دادنش بود.

10 دقیقه که گذشت، همان تاکسی جلو ایستگاه اتوبوس ایستاد. زن پیاده شد و با دیدن نوزاد نفس راحتی کشید. ابروهایم به هم گره خورد و نگاهم سرشار از تأسف و خشم بود. باز هم صدای زنگ تلفن‌همراهش بلند شد. 

نوزاد را درون کالسکه‌اش گذاشتم و از پله‌های اتوبوسی که تازه وارد ایستگاه شده بود، بالا رفتم.

زینب سبزعلی، 17 ساله از تهران