چند دقیقهای گذشت. زنی با کالسکه، به ايستگاه نزديك شد كه با صدای بلند با تلفن همراهش حرف میزد. کالسکه را نزدیک من گذاشت و خودش کمی آن طرفتر نزدیک خیابان ایستاد.
علاقهای به شنیدن مکالمهی تلفنیاش نداشتم. مجلهای از کیفم بیرون آوردم و مشغول خواندن شدم.
یک تاکسی به زن نزدیک شد و او که هنوز مشغول مکالمهي پرسروصدای تلفنی بود، سوار شد و به سرعت از من و ایستگاه و کالسکه دور شد.
همهچیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که حسابی گیج شدم. شاید هم ترسیدم.
نوزاد درون کالسکه گریه میکرد و من در آن لحظه تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم، بغلکردن و تکاندادنش بود.
10 دقیقه که گذشت، همان تاکسی جلو ایستگاه اتوبوس ایستاد. زن پیاده شد و با دیدن نوزاد نفس راحتی کشید. ابروهایم به هم گره خورد و نگاهم سرشار از تأسف و خشم بود. باز هم صدای زنگ تلفنهمراهش بلند شد.
نوزاد را درون کالسکهاش گذاشتم و از پلههای اتوبوسی که تازه وارد ایستگاه شده بود، بالا رفتم.
زینب سبزعلی، 17 ساله از تهران