اواخر آذر ماه است و درختان، برگهای اندکی بر شاخه دارند. گنجشک قهوهای با جوجهاش دعوا میکند.
بچهها از شوق فریاد میكشند. نگاهم سعی میکند از روی پرچین دور باغچه بپرد و از بالای دیوار کوتاه خانهی آقابزرگ بچهها را ببیند.
مامانبزرگ با سینی چای وارد ایوان میشود. در استکانهای کمر باریک که خیلی دوستشان دارد، چای ريخته و کنارش انجیرخشک کار دست خودش را گذاشته.
همانها به دندان میچسبند و بههیچوجه جدا نمیشوند! گل باقالی توي باغچه خاک را شخم میزند تا شاید کرم پیدا کند.
آقابزرگ رادیو را زمين میگذارد، دستش را به طرف استکان میبرد و میگوید: «این رادیو هم که فقط اسم رادیو رو روش گذاشتن. درست کار نمیکنه.»
- وا... آقابزرگ! این رادیوی بیچاره سی سال کار کرده. دیگه عمرش تموم شده!
آقابزرگ همچنان از رادیو ایراد میگیرد.
صدای شکستن شیشه، بچهها و آقابزرگ را وادار به سکوت میکند. نگاهم از بالای دیوار میپرد. خانهي همسایهی سمت چپی است. ملوك از خانه خارج میشود. توپ پلاستیکی بچهها دستش است.
- ملوک خانم ببخشید. از دستم دررفت.
- وقتی توپتون رو پاره کردم، دیگه از دستتون درنمیره.
صدای بچهها بلند میشود. به ملوک خانم التماس میکنند توپ را پس بدهد.
مامانبزرگ سرش را تکان میدهد.
- یه روز در میون شیشهی خونهاش رو میشکنن، ولی فقط تهدید میکنه!
نگاهم هنوز روی دیوار نشسته. ملوک خانم توپ را ميدهد. بچهها خوشحالی میکنند. گلباقالی هنوز توی باغچه در حال جستوجو است. گنجشک بچهاش را برای پرواز راضی کرده.
دوباره صدای شکستن شیشه بلند میشود. دوباره صدای ملوک خانم تهدید میکند. رادیو خرخری میکند و بعد صدای گویندهی بانشاط، آقابزرگ را سر کیف میآورد:
«با این ترانهی قدیمی یادی میکنیم از اون قدیمها تا خدایی نکرده بابابزرگ و مامانبزرگها فکرنکنند ما فقط به فکر جوونها هستیم...»
دريا اخلاقي، 15ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
تصويرگري: فاطمه وزيريان
نظر شما