يكي از اين عاشقان تكنولوژي پسر پلنگ صورتي بود كه به پلنگ متاليك معروف بود. او يكي از اين گوشيهاي جديد خريده بود و هرروز با دوستانش از اينطرف به آنطرف ميرفتند و از خودش و دوستانش عكس سلفي ميگرفت. البته ادارهي واژهگزيني زبان جنگلستون به اين نوع عكاسي خويشانداز ميگفت. چه كيفي داشت عكس خويشاندازي! بالاي درخت، پايين درخت، بالاي رودخانه، پايين رودخانه، ته آب رودخانه، كنار قهوهخانه، نزديك آشيانه، خلاصه جايي نمانده بود كه در آن عكس نينداخته باشند.
بگذريم كه عكس ميگرفتند كه فقط عكس گرفته باشند، چون وقتي حافظهي گوشي پر ميشد، عكسها را ميريختند توي سطل آشغال و دوباره از خودشان عكس ميگرفتند.
يك روز كه پلنگ متاليك با ميمون و شير و گوزن و روباه تندتند عكس ميگرفتند و جنگل را روي سرشان گذاشته بودند، صدايي شنيدند. گوزن گفت: «اين صداي چيه؟»
ميمون خارخاري گفت: «بيخيال بااااا! هرروز كه داريم عكس ميگيريم اين صدا ميآد.»
شير گفت: «بريم ببينيم چيه و كيه؟»
ميمون گفت: «بيخيال بينيم بااااا! به ما چه!»
روباه گفت: «بيخيال چيه؟ بنيآدم اعضاي يكديگرند...»
ميمون چنان پوزخندي زد كه آب دهانش همه را خيس كرد: «بنيآدم؟! اولاً كه ما آدم نيستيم. ثانياً آدمهاي اين دوره و زمونه ديگه به اين شعر سعدي توجه ندارن؛ چه برسه به ما.»
وقتي آن صداي گريه كه شبيه ترمز ماشين بود بيشتر شد، وجدانشان را راضي كردند و رفتند ببيند صداي چيست و كيست. چند متر آنطرفتر منبع صدا را پيدا كردند. اين زرافه بود كه نشسته بود بالاي درختي و هوهوهو گريه ميكرد. گفتند: «زرزري! چرا رفتي بالاي درخت و گريه ميكني؟ اين كارِت برخلاف محيطزيسته. اگر شاخهي درخت بشكنه، ميدوني چي ميشه؟»
زرافه ساكت شد و از درخت پايين آمد و با دمش مگسهايش را پراند و گفت: «بريد دنبال كارتون دوستاي بد!» و شديداً احساساتي شد: «بد... بد... بد...»
گفتند: «خب حالا، مشكلت چيه؟ بگو شايد حلش كرديم.»
زرافه آب دماغش را كه عينهو ژله، ليز و لزج بود پاك كرد و گفت: «شما هرروز دارين عكس سلفي...»
كه ناگهان حرفش را قطع كردند: «خويشانداز!»
زرافه ادامه داد: «همون كه ميگي. شما هرروز اينجوري عكس ميگيرين. روزهاي اول من هم مياومدم كنارتون، ولي توي هيچكدوم از عكسها جا نميشم. من كه خودم رو كنار كشيدم ولي شما بيمعرفتها هيچكدومتون نگفتيد زرزري كجاست؟»
دوستان جنگلي به هم نگاه كردند و عرق شرم ريختند. پلنگ متاليك كه آخر مرام بود، ميخواست از خجالت آب شود و برود توي زمين كه جلويش را سد كردند. ميمون خارخاري گفت: «خب تقصير ما چيه بااااا؟! خودت گردنت درازه و توي عكس جا نميشي.»
ناگهان چشمهاي روباه برقي زد و گفت: «من يك فكر بكر دارم.»
همه برايش كف زدند؛ آن هم كف مكزيكي! او هميشه فكرهاي بكر داشت. فكر بكرش اينبار اين بود: «بريم پيش جغد دانا كه انتهاي بلوار جنگل، جنب ادارهي آموزش و پرورش دكهي روزنامهفروشي داره. اون جواب همهي سؤالها رو ميدونه.»
همه با هم راه افتادند طرف ادارهي آموزش و پرورش كه تعطيل بود. كلاً توي جنگلستون اين اداره هميشه تعطيل عمومي بود بهجز روزهاي جمعه كه آنروز هم تعطيل خصوصي بود. جغد دانا توي دكه نشسته بود و داشت مطالعه ميكرد. نپرسيد چه ميخواند؛ خب معلوم است ديگر، سرش توي تبلت بود و داشت آخرين خبرهاي تكنولوژي را ميخواند. جوانهاي جنگل ريختند دورش و از مشكل زرافه به هنگام عكس خويشانداز گفتند. جغد دانا فكري كرد و سپس در اينترنت سرچي كرد و بعد گفت: «خب، بايد دوربين رو از خودتون دورتر كنين، عزيزان من.»
گفتند: «مگه چهقدر ميتونيم دوربين رو دور كنيم؟ خب دستهاي ما كوتاهه.»
جغد دانا گفت: «ناراحت نباشين. سايت دبليويويو مشكل رو حل كرده. اگه كارت اعتباري دارين، بدين تا براتون از اين سايت يه وسيلهي جديد بخرم. شما دوربين رو وصل ميكنين روي اين وسيله و از راه دور عكسهايي با زاويهي باز ميگيرين.» ميمون از خوشحالي خنديد و همه را خيس كرد: «آخجون! اسم اين وسيله چيه؟»
جغد دانا گفت: «هنوز اسمي نداره، ولي من بهش ميگم: چوبِ درازِ دورگيرِ خويشانداز!»