یک سال که گذشت پنجره از منظرهای که میدید خسته شد، از دیوار سمت چپ بلند شد و روی دیوار سمت راست نشست.
آنجا هم یک دیوار دیگر میدید و البته چند پنجرهی خیلی کوچک. کمی بهتر بود. میتوانست با آنها حرف بزند. اما وقتی فهمید آنها پنجرههای توالت هستند کمی جا خورد. پنجره دوست داشت دربارهی چیزهای بهتری حرف بزند و بشنود...
دوسالش که شد از جایش بلند شد و روی دیوار شمال اتاق نشست. وحشتناک بود. پشتش راهپله بود و آسانسور. تاریک و سرد.
سه سالگیاش را روی دیوار جنوبی گذراند. آنجا یک تعمیرگاه اتومبیل میدید و ماشینهای فرسودهی نیمهجان سرگرمش میکردند، اما اين منظره هر چند كه سرگرمش ميكرد، اما همانقدر هم برایش دلگیر بود.
ماشینها پیر بودند و او جوان. ماشینها ناله میکردند و قصههای تلخ تصادف میگفتند و او دلش چیز دیگری میخواست.
پنجره در سالهای بعد روی سقف و کف اتاق هم نشست. طبقهی بالا را نتوانست ببیند. یک فرش سنگین رویش بود و دیدش را کور کرده بود. طبقهی پایین اما جالب بود. یک اتاق کار بود که وسایل زیادی داشت و یک مرد عجیب ساعتها آنجا مینشست و توی کامپیوترش بازی میکرد.
اما لحظهای که مرد چشمش به پنجره افتاد همهچیز تمام شد. سریع از جایش پرید و تلفن را برداشت و شکایت کرد. گفت یک پنجره دارد از طبقهی بالا او را دید میزند.
پنجره برای اولینبار صاحب اتاق را دید. عصبانی بود و غرغر میکرد. مرد پنجره را برداشت. روی دیوار جنوبی گذاشت و به دیوار پیچ و مهرهاش کرد و رفت.
پنجره گیر افتاده بود. یک سال گذشت و پنجره توان حرکت نداشت، خیلی تلاش کرده بود که از شر پیچها راحت شود، اما کاری بود نشدنی.
بالأخره پنجره فکرهایش را جمع کرد، تصمیمش را گرفت و یک روز، با اینکه خیلی درد داشت، با اینکه دست و بالش شکسته و زخمی میشد، خودش را از چهارچوبش، لولاهایش، دستگیره و درزگیرهایش جداکرد. فقط و فقط با شیشههایش بالبالزنان از دیوار جنوبی پرید و رفت.
آنروز، شیشههایی ديده شدند که ترکهای ریز فراوانی داشتند و در ارتفاع هزار متری زمین به سمتِ جایی نامعلوم پرواز میکردند.
نظر شما