زمانی که سرانجام برای همیشه از بیمارستان به خانه آمدم، توصیف مشهور نورمن کازِین (ژورنالیست و نویسندهی آمریکایی) را بهخاطر آوردم که چگونه با خندیدن به فیلمهای برادران مارکس درمان شد.
من خودم را مشتاق هراس اگزیستانسیالیستیِ اینگمار برگمان یافتم. شانهام بیش از آن درد میکرد که جلوی کامپیوترم بنشینم و همسرم، چَز، یک صندلی «بدون جاذبه» برایم پیدا کرد که میتوانستم ساعتها بهراحتی روی آن بنشینم. یک میز چوبی باریک مجهز به لپتاپ روی دستههای صندلی تعبیه کردم و آن محل کارم شد؛ و هنوز هم هست.
تماشای فیلمهای برگمان را با تریلوژیِ معروفش (همچون در یک آینه، سکوت، نور زمستانی) آغاز کردم و با مصیبت آنا و ساعت گرگ ادامه دادم.
دیویدی این فیلمها را کمپانی کرایتریون پخش کرده بود و آنها را در یک تلویزیون اچدی دیدم. با وجود تماشای لااقل دو یا سهبار هریک از آنها در طول سالهای قبل، هیچگاه چنین تصویر شفافی ندیده بودم.
میدانستم داستان فیلمها چیست و چگونه روایت میشوند اما شفافیت غافلگیرکنندهی تصاویر سیاهوسفید باعث شد تا فیلمبرداریِ سون نیکویست، همکار سالیان برگمان را بیشتر از همیشه تحسین کنم.
روی فریمها که مکث کردم و فریم به فریم جلو رفتم، متوجه دقت خارقالعادهی نیکویست در فیلمبرداری شدم که نور چهرهی انسانها را با دقتِ کسری از یک اینچ کنترل میکرد. فیلمهای تریلوژی بیشتر از همیشه زیبا بودند.
دیدن آنها بهصورت رنگی غیرقابل تصور بود. هرچند که برگمان بعدها فیلمهای رنگی متعددی ساخت، با خودم فکر کردم اگر او از ابتدا فیلمهایش را رنگی میساخت جایگاهی بهعنوان یک استاد پیدا میکرد یا نه.
همین را میتوان دربارهی فلینی هم گفت. کارگردانهای مدرن با ازدستدادن انتخاب سیاهوسفیدساختن فیلمها مجبور بودهاند قید نیمی از بوم نقاشیشان را بزنند.
منبع:همشهري 24