اما اين روزها و از نسل ما هم جواناني هستند كه هنوز جنگ را تمامشده نميدانند و معتقدند جهاد امري تمام نشدني است و استنادشان هم به حديث رسول خدا محمد مصطفي(ص) است كه فرمود جهاد با دشمنان جهاد اصغر و جنگ با نفس، جهاد اكبر است. تعطيلات تابستان و عيد هم براي عده كثيري از جوانان فرصتي است تا هم جهاد اصغر را دنبال كنند و در كنارش به فكر خودسازي و جهاداكبر باشند؛ اردوهاي جهادي در مناطق محروم گواه اين ادعاست. گروههايي كه از قشر جوانان، نوجوانان، از دانشجويان و طلاب تشكيل شده و از عيد امسال تحت هدايت ستاد اردوها و حركتهاي جهادي قرارگاه امام رضا(ع) منسجمتر از قبل و با برنامهريزيهاي مفصل فعاليت ميكنند. جنوب و جنوب غرب كشور و به تعبيري مناطق جنگزده هدف اصلي اين قرارگاه است كه تاكنون پروژههاي مختلفي را عهدهدار شده و توانسته بنا به بضاعت خود رونقي به وضعيت اقتصادي و فرهنگي اين مناطق بدهد. سراغ بچههاي اين گروه رفتيم تا از برنامهها و حال و هواي اردوهاي جهادي باخبر شويم و ببينيم چطور ميشود از ميان اين همه روزمرگي، مفري پيدا كرد و جهاد را ادامه داد.
عضو اصلي قرارگاه جهادي امامرضا(ع) كه مسئوليت اردوهاي غرب و جنوب را برعهده داشته جواني است پر جنبوجوش و بشاش كه انگار نه انگار 3ماه را در غرب كشور گذرانده و تازه به خانه برگشته است. علي حاجوي از كارهايي كه در اين مدت انجام دادهاند ميگويد و اينكه چطور شد قرارگاه شكل گرفت؛ «اول از همه اين را بگويم كه ما ستاد اردوها و حركتهاي جهادي هستيم و يكي از حركتهاي جهادي ما مربوط به راهپيمايي عظيم اربعين است. به هر حال عمده كارهاي ما برميگردد به اردوهاي جهادي مناطق محروم. قرارگاه امام رضا(ع) از سالهاي پيش وجود داشته و بيشتر فعاليتهاي آن هم مربوط به شهر تهران در خصوص فقرزدايي بود ولي طي يك سال اخير ما تصميم گرفتيم كه حوزه فعاليتهاي خود را در شهرستانها گسترش دهيم و گروههاي پراكندهاي كه فعاليتهاي جهادي دارند را به وحدت برسانيم. نخستين حركت جهادي ما از اواخر اسفند سال گذشته و عيد امسال شروع شد كه نزديك به 30روز، بچهها 4شهرستان خرمشهر، آبادان، دشتآزادگان و شادگان در استان خوزستان را سر زدند. پزشكي و درمان، عمران، افزايش سطح علم و فرهنگ محورهاي اصلياي بود كه 3700نفري كه براي اردوهاي جهادي رفته بودند به آن پرداختند». از ابتداي انقلاب حركتهاي جهادي وجود داشته ولي مسئلهاي كه هميشه بوده نوع نگاه مردم بومي مناطق محروم به بچههاي جهادي است؛ اكثرا گمان ميكنند كه بچههاي تهران و ساير شهرهاي بزرگ وقتي به اين مناطق ميآيند آنقدر كه ريختوپاش دارند كمك حال نيستند ولي با تشكيل قرارگاه امامرضا(ع) و انسجام ميان گروههاي مختلف اين مشكل نيز كمرنگ شده و مردم از حضور بچههاي جهادي رضايت دارند؛ «برنامه ما اين است كه هر سال عيد بهطور مستمر در مناطق جنوب كشور حضور داشته باشيم ولي از ارديبهشتماه امسال حركت مهم ما مربوط ميشود به مناطق غرب كشور و مناطق مرزياي كه به اشغال عراق درآمده بود. تيمهاي پيشقراول براي شناسايي خانوادهها و مناطق نيازمند راهي كرمانشاه شدند و بعد نيروهاي مردمي و جهادي بودند كه به اين مناطق عزيمت كردند و كار شروع شد. 5هزار نفر ما را در اين اردو همراهي كردند و عجيب اين بود كه بچههاي بومي خيلي با ما همكاري كردند تا جايي كه در منطقه ايلام مثلا ما 4 گروه فرستاديم و نزديك به 800نفر هم از نيروهاي بومي اين منطقه ما را همراهي كردند».
- دلهايي كه لرزيد
مگر نه اينكه ساخت يك سازه خستهكننده است؟! مگر اينطور نيست كه وقتي كارگر گچكاري با سر و روي خاكي و سفيد از كنارمان رد ميشود سعي ميكنيم طوري از كنارش بگذريم كه گردش به پيرهنمان ننشيند؟ پس چطور ميشود 5هزار نفر از خانه خود راهي دورترين مناطق ايران ميشوند و آنجا بنايي ميكنند و حتي خم هم به ابرو نميآورند؟ اين را اميرمحمد اژدري كه 10سال در اردوهاي جهادي بوده اينطور پاسخ ميدهد كه «13سالم بود و وقتي معلممان گفت ميخواهيم برويم اردوي جهادي با خودم گفتم بخور و بخواب شروع شد و اين چند وقت حسابي خوش ميگذرانيم. اولش كه راه افتاديم همه خوشحال بوديم كه اردو است و خوشگذراني؛ ولي وقتي پا به نخستين روستاي محروم گذاشتيم همه باورها خاكستر شد و به باد رفت. آنقدر خرابه و سختي آنجا بود كه بغض گلوي همه را گرفت. اصلا فكرش را هم نميكرديم كه وقتي ما در اين همه خوشي زندگي ميكنيم هستند هموطنهايي كه روزانه 30كيلومتر راه ميروند تا به آب خوردن برسند و باز اين مسير را برميگردند. آن اردو گذشت و وقتي به تهران برگشتم نميدانستم چطور اين قضيه را هضم كنم. به هر كس ميرسيدم دعوتش ميكردم كه به اردوي جهادي بيايد و خوشبختانه خيليها هم آمدند و اينجا ماندگار شدند». خود اميرمحمد هم دلش ميخواهد براي هميشه در اين مناطق بماند و الگويش را هم حاج عبدالله والي قرار داده؛ مردي كه به دستور امام(ره) به بشاگرد هجرت كرد و براي آباداني آنجا از جان و دل و دست و زبان، مايه گذاشت و جهاد كرد.
با همه اين حرفها هنوز كسي جواب درست نداده كه چه چيزي مثلا دانشجوي فوقليسانس عمران را به اين مناطق ميبرد و او را مجاب ميكند اينطور دست به خاك و خل بزند. سراغ آرش رضانوري ميرويم شايد او جوابمان را بدهد؛ «بهتر است اين را از پزشكي بپرسيد كه سالي دوماه از خارج از كشور به ايران ميآيد و آن را هم با ما به گيلانغرب آمده و آنجا 20ساعت در شبانهروز به مداواي بيماران پرداخت. اما به هر حال چيزي كه آنجا هست همدلي و يكرنگي بين بچههاست كه جايي مشابه آن را نميتوانيد ببينيد. ديگر آنجا براي كسي است مهم نيست من مهندسم يا دكترم و يا يك دانشآموز ساده كه يكماه از سهماه تعطيلياش را به دورترين نقاط مرزي كشور آمده است». وقتي با اين سؤال مواجه ميشود كه جايي در اردوي جهادي گريهات هم گرفت اينطور ميگويد؛ «گريه نكردم ولي وقتي به روستاي چمن گلين رسيدم واقعا پاهايم خشك شده بود و نميتوانستم راه بروم. ديدن مردمي كه با حداقل امكانات زندگي ميكردند خيلي سخت بود. يا وقتي به روستاي رفيع هم رفتيم اين وضعيت تكرار شد. رفيع روستايي بود كه هر سال سيل ميآمد و طوري بود كه 50خانوار روستا به 30خانوار كاهش پيدا كرده بود. حركتي كه بچهها آنجا انجام دادند واقعا جهادي بود طوري كه در آن روستا 1500متر كانال درست كردند تا سيلاب از آن عبور كند و به خانههاي روستا آسيبي وارد نسازد». از همدلي ميان مردم بومي و بچههاي جهادي هم ميگويد و اينكه چطور شبانه همه اهالي روستا بسيج ميشوند تا بار مصالح خالي شود؛ «يكي از كارهاي عمراني ما مربوط ميشد به روستاي سرحال شيرزادي از توابع گيلانغرب بود كه اتفاقا خيلي هم كار سخت بود و طاقتفرسا. بچهها آنجا 2 شيفت مدام كار ميكردند و بعضي وقتها نياز بود 3 شيفت كار كنيم. يك روز ما سفارش مصالح داده بوديم و ساعت 11شب تازه مصالح رسيد و بچهها از خستگي زياد حتي نميتوانستند چشمهايشان را باز كنند. بالاخره به هر طريق كه بود راضيشان كرديم كه پاي كار بيايند و شروع كرديم به خالي كردن. چند نفر از اهالي هم باخبر شده بودند و براي كمك آمدند تا اينكه چشم چرخانديم و ديديم كه همه روستا از پير و جوان و زن و مرد براي كمك حاضرند. باري كه 3 الي 4 ساعت خالي كردنش طول ميكشيد ظرف 20دقيقه در انبار جا گرفت و همه با سلام و صلوات رفتند بخوابند».
- در اردو خوش ميگذرد
«به دوستانم ميگويم حتما بياييد خوش ميگذرد»؛ اين را اكبرفاضلي ميگويد كه در اردوي جهادي غرب كشور مسئوليت دبيرخانه مركزي را برعهده داشته است؛ «مردم ما با مفهوم جهاد بيگانه نيستند چرا كه جنگ را ديدهاند و نسل ما هم با اينكه جنگ را نديده اما ميداند كه حمله به خاك ايران چه تبعاتي را به همراه داشته. جهاد، زماني جنگ است، زماني انقلاب است، زماني كمك به ديگران است و ما هم بنا به شرايط، سراغ جهاد رفتيم و خود من 50روز در غرب كشور به مردم خدمت ميكردم و دبيرخانه كل دست من بود. كار را هم به افراد بومي سپرديم تا براي سالهاي بعد مجبور نشويم دوباره از صفر شروع كنيم بهكار كردن». 50روز دوري از خانواده طبيعتا سخت است ولي عشق به ميهن و حس انساندوستي آن را هموار ميكند؛ «خانوادهام بيشتر از هر چيز نگران بودند ولي ميدانستند كه كمك به مردم محروم بسيار مهم است. هيچ وقت مانع رفتنم نشدند و تا جايي كه ميدانم خانواده هيچ كدام از بچهها مانع نشدند كه آنها به مناطق محروم بيايند. چيزي هم كه خودم طي اين مدت درك كردم اين است كه واقعا ما در تهران در ناز و نعمت به سر ميبريم و مردمي هستند كه از امكانات ساده زندگي هم محرومند. با اين حال ما در شهرهايمان آسايش داريم ولي آرامش نداريم و من آرامش را ميان كساني پيدا كردم كه با همه سختيهاي مادي به آينده اميد دارند و زندگيشان را با اين اميد ادامه ميدهند».
همه فعاليتهاي جهادي مربوط به عملياتهاي عمراني نيست بلكه ارتقاي فرهنگ مناطق محروم هم جزو اولويتهاي گروه جهادي امامرضا(ع) است و ايمان حسنيدخت، مسئول محور سرپلذهاب دراينباره اينطور ميگويد؛ «يكي از مسائل مهم در مناطق مرزنشين حضور هموطنان سني مذهب بود. ابتدا خيلي آبمان در يك جوي نميرفت ولي كم كم روحيه جهادي بچهها و كمكهايي كه ميكردند براي رشد آن منطقه باعث شد كه آنها هم پاي كار بيايند و دوستيهاي زيادي شكل گرفت.
يك روستايي هم در اسلامآباد بود كه گروهي از بچهها آنجا چند سال كار ميكردند و در آخر هم اردويي براي مشهد گذاشتند كه 200نفري كه از اين روستا آمده بودند همه شيعه شدند. اين بخشي از فعاليتهايي است كه بچهها در مناطق محروم انجام دادند كه به لطف خدا نتايج درخشاني هم حاصل شد».
- تلخ و شيرين جهادي
در طول اردوي غرب، بعضي اتفاقات افتاد كه در عين ناگواري، شيريني خاص خود را داشت. ما در گيلانغرب در ستاد مركزي بوديم كه ساعت 2 شب يكي از دوستان در گروه تلگرام خبر داد كه انبار دپو را دزد زد. اول از همه به 110زنگ زديم و اطلاع داديم كه چنين اتفاقي افتاده و آنها هم قول دادند كه خودشان را زودتر به محل برسانند شايد بتوانند دزدها را دستگير كنند. ما هم كه از اين حادثه نگران بوديم تصميم گرفتيم راهي انبار دپو شويم كه درسرپلذهاب بود و بايد مسافت طولانياي را با ماشين طي ميكرديم. ساعت نزديك 3 صبح بود و هوا تاريك؛ جاده هم بدون هيچ علائم رانندگي و با دستاندازهاي زياد قابل تردد نبود و با سلام و صلوات مسير را ميرفتيم. لاستيكهاي ماشين در شانه جاده افتاد و باعث شد ماشين به سمت درهاي سرازير شود و چند باري هم غلتيد تا به انتهاي دره برسد. اول فكر ميكرديم كه مردهايم ولي بعد كمي كه بههوش آمديم ديديم سالم هستيم اما زانوي يكي از بچهها بهطور كلي خرد شده كه هنوز هم مشكل دارد. صبح كه ماشين را ديديم باورمان نميشد كه زنده ماندهايم. مخصوما من اصلا باور نميكردم چراكه سمت شاگرد نشسته بودم و اتفاقا ماشين از آن ناحيه بيشترين آسيب را ديده بود ولي من به لطف خدا سالمتر از بقيه بچهها بودم. ناگفته نماند كه وقتي آن موقع شب به اورژانس زنگ زديم بهخاطر اينكه تلفن رومينگ بود فكر ميكردند ما پژاك هستيم و ميخواهيم ماشين اورژانس را به اين بهانه بدزديم كه خوشبختانه توانستيم ثابت كنيم كه از بچههاي اردوي جهادي هستيم و آخر سر هم ماشين آمد البته بعد از يك ساعت.
پوريا آقاجاني؛ معاونت اجرايي قرارگاه
- اردوي انسانسازي
نزديكهاي عيد بود كه بچهها آمدند و گفتند: «حاجي بيا يه سر بريم جنوب، خوش ميگذره». من فكر ميكردم قرار است با اردوهاي راهيان نور برويم و بعد از مدتي متوجه شدم كه نه، قضيه با راهيان نور فرق ميكند. كمي دو دل بودم كه بروم يا نه و اصلا اينكه از من برميآيد كه چنين كارهايي انجام دهم؟ بالاخره دل را به دريا زدم و راهي خرمشهر شديم. وضعيت خرمشهر خيلي بدتر از چيزي بود كه فكر ميكردم و تازه وقتي به روستاها رفتيم خيلي اوضاع بدتر بود. عيد را مشغول بهكار شديم و من هم مثل همه بچهها لباس كار تنم كردم و ديدم كه ميشود كار كرد. راستش انگار حس طلبگي آنجا معني ميشد. اينكه فقط درس و مشق نيست و بايد علم را در عمل ثابت كرد. كمك به مستضعفان يكي از مهمترين اهداف اسلام است و ما بهعنوان طلبه وظيفه داريم اين مهم را اجرايي كنيم. بعد از اردوي جنوب به خيلي از دوستان و آشنايان گفتم كه به اردوهاي جهادي بيايند و اينجا مشغول شوند چرا كه اعتقاد دارم اين اردوها بسيار انسانساز است. خود من بعد از اينكه به اردوهاي جنوب و بعد هم غرب رفتم تازه متوجه زندگي پوچ خودم شدم و اينكه ما رفاه را داريم ولي انگار آرامش از ما سلب شده است. ما در جنوب بوديم كه يك روز پيرزني خواست تا به پشتبام خانهاش برويم. وقتي به همراه بچهها به خانهاش رفتيم ديديم كه خمپارهاي از زمان جنگ سقف را سوراخ كرده و بعد هم وسط خانه جا خوش كرده و عمل نكرده است. خيلي برايمان عجيب بود كه با اين همه مشكلات هنوز مردم شهر سرپاي خودشان هستند و با همه كمكاريهايي كه تا الان بوده در تلاشند تا با كمك هم شهر را مثل قبل از جنگ سرپا كنند.
عبدالرضا بيداربخت؛ طلبه
- اسطوره جهاد
يادي از حاج عبدالله والي
بالاخره بايد از جايي شروع ميشد. وضعيت مردم روستاهاي مرزي بعد از انقلاب و طي جنگ حسابي بههم ريخته بود. خيلي جاها حتي آب آشاميدني هم نداشتند. يكي از اين مناطق، بشاگرد از توابع شهرستان ميناب بود كه وضعيت اسفناك آنجا حاج عبدالله والي كه سرپرستي كميته امداد را برعهده داشت تحتتأثير قرار داد و او گزارش اين منطقه را خدمت امام(ره) برد. امام بلافاصله او را مأمور كرد تا وضعيت اين شهر را بهبود ببخشد و او مقيم بشاگرد شد. حركتهاي جهادي كه بخش عمده آن به ساختوساز و فعاليتهاي عمراني بر ميگردد بدون نام حاج عبدالله والي بيمعني است؛ مردي كه 23سال از عمر خود را در بشاگرد به سر برد و جوانان زيادي را شيفته حركتي كرد كه كمتر از نبرد با دشمن نبود. الگوي جوانان جهادي بدون شك حاج عبدالله است و همه او را ميشناسند؛ يكي از جواناني كه درباره او قلمفرسايي كرده رضااميرخاني است كه در يادداشتي بعد از فوت او در ارديبهشتماه سال 84مينويسد؛ «10سال اخير، هيچكدام از بزرگان نظام او را نديده بودند. بيراه نبود كه كسي هم براي او پيام نداد. و راستي چه دليلي بلندتر براي افتادگي اين بلندترين آيت امداد، از همين مناعت و عزت؟! بگذار سر ما گرم باشد به انتخابات و پستهاي دولتي و ميز و منصب و تيراژ و... .
حاج عبدالله يكبار حضرت امام را ديده بود. خودش نيمهشبي برايم اينگونه ميگفت: - ما از جهاد آمده بوديم بشاگرد و بشاگردي شده بوديم. آمده بودند رفقا كه عبدالله! الان جادهسازي در جنگ مهمترين كار است. كلي شهيد ميدهيم بهخاطر نداشتن جاده... جهاد امروز در جنگ است نه در بشاگرد... (ميدانستم كه به او لقب داده بودند بزرگترين جادهساز!) من چارشاخ گيج مانده بودم كه چه كنم. از طرفي جنگ بود و از اين طرف هم بشاگرد. رفتيم خدمت حضرت امام. ما وقع را هنوز كامل عرض نكرده بوديم كه ايشان فرمودند: «احتمال نميدهي كه يكي از ياران امامزمان در منطقه بشاگرد باشد؟ جبهه شما همين بشاگرد است»... و حاج عبدالله! من هميشه خيال ميكردم اينكه در حديث، در ميان اسامي شريف ياران حضرت صاحب، نام عبدالله پربسامدترين است به كنايتي است و حالا ميفهمم كه نه... در آن حقيقتي تام و تمام بوده است...».