شنبه و چهارشنبه بعد از مدرسه کلاس زبان دارم. چرا این قدر از خانم مرادخانی میترسم؟ خواب بدی دیدهام. خانم مرادخانی هم بود. اما توی کلاس زبان نبود. من به حلزون تبديل شده بودم، مثل درس جدید. خانم مرادخانی داد میزد. کتاب زبان را دستش گرفت و خواند:
A Land snail moves at thirteen or fourteen feet an hour.1
فکر کردم سيزده، چهارده پا در یک ساعت که چیزی نیست. اگر او پایش را بلند کند در کمتر از یک لحظه مرا له میکند. ایستادم. جنگیدن با او فایدهای نداشت. خانم مرادخانی گفت:
2.That's slow to us, but not for you
و خندید بلند بلند. چند بار بلند بلند گفتم: 3«!I am not a snail» اما صدایم به او نمیرسید.
بوی کتلت سوخته میآمد. بابا ماهیتابه را برداشت. بعد زود آن را پرت کرد روی اجاق گاز و دستش را فوت کرد. به خودم گفتم بابا حتی وقتی من حلزونم و خانه را روی پشتم این طرف و آن طرف میکشم از خوردن صبحانهي پختنی دست نمیکشد. حالا اگر من کتلتها را سوزانده بودم داد و بیداد میکرد که: «تو را نمیبرند. اگر هم ببرند سر دو روز پشیمانشان میکنی، برت میگردانند پیش خودم. دختر، خانهداری یاد بگیر.» باز هم فکر کردم حتی وقتی حلزونم، مامان ندارم. خانم مرادخانی از روی کتاب خواند:
The fertile snail drops its eggs in a damp hole and covers them and goes away.4
نمیدانم چرا این وقت صبح هنوز بابا خانه است. صدای غر زدنش مفهوم نیست. چون قوهی شنواییام هنوز خواب است. هنوز نفهمیدهام بابا از کجا میفهمد من بیدار شدهام و شروع میکند. این برایم از عجایب روزگار است.
او باید الآن توی سوپرش باشد و شیر و ماست و کره و خامه و خامه شکلاتی از ماشینِ کارخانهی لبنیات تحویل بگیرد. پس چرا اینجاست؟ شاید هم امروز زودتر از همیشه تحویل گرفته است و زود برگشته است خانه تا مشغول تحویلدادن غر باشد.
باران شروع میشود، تند.
بابا: «من تنهایی بزرگت کردم. میتوانستم مثل آن بیعاطفه بروم پی خوشي خودم.»
صدای باران و غرغر بابا درهم شده است. بابا صدایش را بالاتر میبرد که مطمئن باشد من میشنوم.
چشمهایم را هم میگذارم. هنوز زود است برای بیدارشدن. صبر میکنم تا بابا بیرون برود. اگر هم دیر بشود عیب ندارد. اگر الآن بابا نبود بیدار میشدم و زبان میخواندم.
بابا: «هر کاری میکنم تو که نمیبینی. فقط سرت توی کار خودت است. درس خوب است، اما خب شبها، کمی کنار من تلویزیون نگاه کنی بد نیست...»
الآن توی خانههای دیگر چه خبر است؟ مامانهایشان صبحانه درست میکنند؟ بچهها تندتند لباس اتو میکنند. کاری که با غرزدن بابا من شبها آن را انجام میدهم. اما او نمیداند که شلوارم را فقط تا زانویش اتو میکنم. بقیهاش زیر مانتو میماند.
بابا: «شیر میخوردی که آن بیعاطفه رفت. خدا را شکر که زیاد هم شیرش را نخوردی و رفت. بعد شیرت شد شیر پاستوریزه.»
توی دلم میگویم همانهایی که تو صبحهای خیلی زود تحویل میگیری و مردم برای اینکه ارزانتر بخرند صف میبندند. پس یعنی اینهمه مادر بیعاطفه داریم... عجبا...
بابا: «هر چی بهش گفتم، پایم را بهانه کرد. هر چی گفتم تو که از اول دیده بودی پایم اینجوری است. گفت فکر نمیکردم بعد خسته شوم.»
خدایا چی میشد فقط روزهای شنبه و چهارشنبه که کلاس زبان دارم غر نزند. خدایا، تو توانایی به هر غیرممکنی. خدایا، سوژهها را از دم چشم او بردار.
بابا: «خاله و عمه هم نداشتم تا بیایند کمکم. خواهر هم نداشتم...»
توی دلم میگویم حالا این عمو که دارم چه کار برای من و تو میکند که بقیهشان بکنند. فکر کنم همین جا باید اعتراف کنم که من مقصرم. اصلاً اشتباهی پا به این دنیا گذاشتهام. تازه اگر هم فامیل زیاد داشتیم فقط روزهای جمعه میآمدند و میرفتند. خوب بود که خانه از این ساکتی بیرون میآمد. اما چه کسی میخواست بعد از رفتن آنها ظرفها را بشويد و خانه را مرتب كند؟
یکهو یادم میافتد که امروز جمعه است. تعطیلی یعنی بدترین روز دنیا. همه از غروب جمعه بدشان میآید و من هر غروب جمعه توی یک جشن کاملاً شخصی یک کاسه آجیل میخورم که فردا شنبه است.
گوشهایم را تیز میکنم: صدای باران، صدای باز شدن در یخچال، صدای قلقل کتری، بوی چای، صدای فندک گاز، انگار بابا اشتباهی گاز را خاموش کرده است.
بابا: «از بچگی، یک شب تب کردی...»
سرم را میکنم زیر پتو. گرمای پتو دلچسب است. باران و پنجره به این کوچکی چه غوغایی برپا کردهاند. هنوز صدای غر زدن بابا میآید. حلزون وقت باران چه میکرد؟
A snail will be drown in heavy rain. So whenever it rains, a snail drown its body into its shell and close the opening with a thin cover of glue.5
پتو را محکمتر دور خودم میپیچم. خوب گرمم میشود و برای خواب آماده میشوم.
6.And goes to sleep
خدا کند وقتی بیدار میشوم بابا دست از غرزدن برداشته باشد.
A snail can sleep for as long as it needs to. It spends all winter in its shell, asleep.7
چشمهایم را باز میکنم. خیلی خیلی گرسنهام.
It hunts for food hungrily everywhere.8
کمی سرم را بیرون میآورم. هوا خیلی سرد است. هنوز پتو خیلی میچسبد. کاش میشد با چشمهای بسته بروم سراغ یخچال. کاش خامهی شکلاتی داشته باشیم.
پتو را کامل کنار میزنم. صدای غرزدن بابا نمیآید. اما سکوت هم نیست. صدای باران میآید. عجیب است که بابا نفهمیده است من بیدار شدهام. میترسم بروم بیرون و باز شروع کند من جوانیام را پای تو گذاشتهام... من تو را تک و تنها بزرگ کردهام...
دمپاییهایم را نمیپوشم. نمیخواهم بابا صدای پایم را بشنود. شکمم قار و قور صدا میدهد. مطمئنم که شکم حلزونها هیچ وقت قاروقور نمیکند.
A snail can eat for hours and never feel full.9
بابا پشتش به من است. با تلفن حرف میزند. تا به حال صدایش را این جوری نشنیده بودم. باورم نمیشود، انگار گریه میکند.
بابا: «چه کارش کنم، اصلاً رویم نمیشود به او بگویم که میخواهم زن بگیرم....»
گوشهايم تيز ميشود.
بابا: «نه، او توی این خانه زندگی میکند. از او مهمتر دیگر کیست؟ اگر او مخالفت کند من زیر بار نمیروم. همهی جوانیام را پای او گذاشتهام. حالا دیگر...»
روی میز خامهی شکلاتی است. اما من دیگر میل ندارم.
بابا: «غر میزنم. میدانم که آدم غرغرویی هستم. اما دیگر خسته شدهام. واقعاً دلم میخواهد شبها که خانه میآیم با یک نفر حرف بزنم. بدانم وقتی که او هم از مدرسه میآید کسی هست که در را به رویش باز کند. زندگی هم که همهاش غذاخوردن نیست. خیلی خسته شدهام به خدا... دیگر بس است یک نفری زندگیکردن. پس فردا بنفشه هم میرود. من میمانم و من... با این اخلاقی هم که دارم فکر نکنم او رغبت کند بیاید و به من سر بزند.»
قلبم بلندبلند میزند. فکر میکنم الآن است که بابا بیاید و مچم را برای گوش ایستادن بگیرد.
- ...نه، قدرت گفتن به او را ندارم. نمیدانم چهكار بکنم. فقط میدانم همهاش فکر میکنم تمام خانه روی دوشم است. دلم میخواهد آن را زمین بگذارم.
خودم: «عجبا... یک حلزون پدر و دختر صدف به دوش.»
بابا: «آن بیعاطفه مرا از زنها ترسانده...»
بابا گوشی را میگذارد.
The snail wakes up and gradually stretches its three inches long body out of his shell.10
تا به حال گریهي بابا را ندیده بودم. خانم مرادخانی در مورد گریهي حلزونها حرفی نزد، نه به فارسی و نه به انگلیسی.
بابا: «کاش او کمی بزرگتر بود و درک میکرد.» این را بلندبلند فکر کرده است.
داد میزند: «بنفشه، بنفشه، بلند شو بابا، بیا صبحانه بخوریم. من باید بروم بیرون خیلی کار دارم... مراقب باش ناهار نسوزد.»
دست و صورتم را تند میشویم. مینشینم پشت میز. اصلاً نگاهم نمیکند. انگار شدهام خانم مرادخانی، وقتی که درس میپرسد.
برایم چای ریخته است. میشنوم: «شیرکاکائو هم برایت درست کردهام. توی یخچال است.»
صدای باران دیگر نمیآید. فکر میکنم من قبل از اینکه باران بند بیاید چسب در خانهام را شکستهام و بیرون آمدهام.
ميگويم: «بابا ميدانيد حلزونها دوبار ازدواج میکنند؟» اما دیگر نمیگویم دوبار در سال. بلند میگویم:
Twice a year, in spring and fall, the snail stops eating and goes to look for a mate.11
سرش را بلند میکند. نگاهم میکند: «منظورت چیه؟!»
میگویم: «همینجوری گفتم. شما هم بدانید خوب است.»
بلند میشود. نزدیک است صندلی بیفتد زمین. چنگ میاندازد و آن را میگیرد. میگوید: «بروم و برگردم. شاید با هم صحبت کردیم.»
نگاهم میکند. تازه میفهمم که چشمهای سبزش دیگر برق نمیزنند. میرود. از پشت نگاهش میکنم. انگار پای معلولش، همان که کوتاهتر است، درد میکند. آن را میکشد زمین. میخواهم بگویم یادت نرود باران بند آمده است. صدفت را جا بگذار و برو. اما میگویم: «بابا...»
برمیگردد نگاهم میکند: «بله...»
هنوز علامت سؤال توی چشمهای سبزِ بیبرقش هست. میشنوم: «بله...؟»
میگویم: «من برای هر حرفی آمادهام. بعد هم هر جور که شما بخواهید.»
لبخند میزند. میرود.
----------------------------------------------
1. سرعت حرکت یک حلزون سیزده يا چهارده پا (واحد طول در بعضي كشورها) در ساعت است.
2. این سرعت برای ما کم است نه برای تو!
3. من حلزون نیستم.
4. حلزون در یک سوراخ نمور تخم میگذارد و رویش را میپوشاند و میرود.
5. اگر باران زیادی بیاید حلزونها غرق میشوند، بنابراین هر وقت که باران بیاید خودشان را توی صدفشان جمع میکنند و درش را با یک لایهی چسبی میبندند.
6. و به خواب میروند.
7. یک حلزون میتواند تا زمانی که لازم باشد بخوابد. ميتواند تمام زمستان را در خانهی خودش در خواب بگذراند.
8. حلزون با ولع تمام، به هر جایی برای غذا خوردن میرود.
9. یک حلزون میتواند برای ساعتها غذا بخورد و اصلاً احساس سیری نکند.
10. حلزون بیدار که میشود آرام آرام از لانهاش بیرون میآید و تا هفت سانت و شصت و دو میلیمتر (سه اینچ) بدنش کش میآید.
11. حلزون یکبار در بهار و یکبار در پاییز دست از خوردن میکشد و بهدنبال جفت میگردد.