وقتی حوصله ندارد، دلش میگیرد، وقتی هیچچیز آنطور که قرار بوده پیش نمیرود، به دالان تنهاییاش برمیگردد. بعد آنجا مینشیند و سرش را گرم می کند. دلش را قرص میکند به اتفاقهای خوبی که تا به حال برایش افتادهاند و اتفاقهای بهتری که در راه خواهند بود.
در دالان تنهایی گاهی کتاب میخوانی، گاهی به خاطرات جالبت میخندی، گاهی هم هیچ کاری نمیکنی. فقط مینشینی و منتظر میمانی. انتظار، همیشه معجزه میکند. کاسهی صبرهای بزرگ، بارها قبل از سر ریز شدن، معجزههای باشکوهی دیدهاند. پشت انتظار کشیدن یک اتفاق خوب هست که گاهی خیلی دیر، اما همیشه خودش را به تو نشان میدهد.
روزهایی هستند که خالیاند. هیچ لحظهی خاص و اتفاق بارزی ندارند. برعکس بعضی روزها که پر از اتفاقاند. اتفاقهایی که حتی خواب شب را هم از چشمهایت میگیرند و تا خود صبح به آنها فکر میکنی. روزهای خالی و سرشار، روزهای کمرنگ و پررنگ، روزهای خوب نوجوانیات. نوجوانی پر است از اینروزهای متضاد خوب.
من در تنهاییام، درست زمانی که پردههای پنجرههای دلم را کشیدهام و در سکوت دلم نشستهام، چیزی مینویسم. توی یک دفتر سبز زیبا که هدیهی تولد یک دوست است.
امروز که به دالان خودم بازگشته بودم در دفترم نوشتم: آیا خدا برای بندهاش کافی نیست؟ بعد یادم افتاد در تمام لحظههایی که حضورم کمرنگ میشد او پر رنگتر از هر کسی کنارم بود و در تمام سختیهایی که نیاز به یک دوست داشتم تا راهنماییام کند، او چراغهای مسیر را برایم روشن کرده بود. بنابراین زیر این جمله نوشتم: البته که کافی است.
بعد حس کردم این منم که در روزهایم خالی و سرشار میشوم. منم که گاهی کمرنگ و گاهی پررنگ هستم. فکر کردم اگر خدا برای بندهاش کافی ست، اگر حضور او جبران تمام غیبتهاست، پس تمام روزها سرشارند. تمام روزها از حضورش رنگ میگیرند و این منم که باید نبودنهایم را جبران کنم.
در دالان تنهاییام نشستهام و خطهای موازی در دفترم میکشم. این خطهای شبیه به هم نشانهی روزهایم هستند. روزهایی که با هم برابرند. روزهای به ظاهر خالیام هم به اندازهی روزهای سرشار، اتفاقهای خوب دارند. من در تمام روزهایم خدا را دارم و این یعنی تمام روزهایم به اندازهی هم از خوبیها سرشارند.