در زندگی همهی ما برخی از اتفاقها، برخی از اشیا و برخی از آدمها نقش مهمی دارند. اما به هزار و یک دلیل در حاشیهی آرامی میمانند. راستش فکر میکنم هرشخص و هرشئ و هر اتفاق در زندگی جای خودش را دارد. فکر میکنم باید حواسمان به همهی آنها باشد. هرکدام از آنها تکههایی از زندگیمان هستند. با همهی تکهها زندگی کامل میشود و اگر یکی از آنها نباشند مسیر زندگی تغییر میکند.
* * *
یکبار به دلارام گفتم از بین همهی لحظههای زنگ تفریح، عاشق خندههایش هستم. دلارام خندید و گفت: «اینهمه اتفاق باحال در زنگ تفریح میافتد. تو چسبیدهای به خندههایش؟»
یکبار هم که در مدرسه جشنوارهی غذا داشتیم، سراغ سالاد میوه رفتم. آنروز هم دلارام درحالیکه لقمهی بزرگی از سالاد الویه را میخورد گفت: «اینهمه خوراکی خوشمزه هست، رفتهای سراغ میوهها؟»
البته دلارام مرا خوب میشناسد. میداند که عاشق چیزهایی هستم که کمرنگترند. عاشق آنهایی هستم که کمتر به چشم میآیند. حتی از بین همهی گربههایی که اطراف مدرسهمان میچرخند، من آن گربهی لاغر خاکستری را دوست دارم؛ همان که همیشه یک گوشه مینشیند و مثل گربههای دیگر جلوی آدمها رژه نمیرود.
در زندگی ما، آدمهایی وجود دارند که مصداق همان سادهها و بیصداها هستند. شاید کمتر یادشان بیفتیم اما باید باشند تا زندگیمان کامل شود و اتفاقهای بزرگ رقم بخورند. یکبار همهی اینها را به دلارام گفتم. بعد چشمهایش را گرداند و گفت: «آدمها را با خندهها و میوهها و گربهها مقایسه میکنی؟»
من هم خندیدم و گفتم: «نه، میدانم آدم بسیار بالاتر از اینهاست. فقط میخواستم متوجه منظورم شوی.» و گفتم شاید اگر حواست به خندهها و گربهها نباشد اتفاق خاصی نیفتد؛ اما اگر حواست به آدمها نباشد اتفاق خاصی میافتد. دلارام پرسیده بود: «چه اتفاقی؟» و من گفتم: «تکهتکههای قلبت را گم میکنی.» حتماً دلارام فکر کرده بود دوباره طبع شاعریام گل کرده است؛ اما حرفی که زدم حقیقت محض بود. یکبار از خودم پرسیدم چهطور میشود آدمهای ساده و بیصدای زندگیام را گم نکنم؟ بعد به خودم جواب دادم باید یک یادآور بگذارم. چیزی شبیه به زنگ گوشی همراهم که صبحها از خواب بیدارم میکند. باید یک یادآور در قلبم تنظیم کنم که هرچند وقت یکبار آدمهای مهم زندگیام را که بیسر و صدا یک گوشه ایستادهاند به یادم بیاورد. اما چه یادآوری میتواند این کار را انجام بدهد؟
وقتی که کوچک بودم و به دبستان میرفتم همیشه نگران بودم که صبحها خواب بمانم. یکبار مادربزرگ گفت: «قبل از خواب به بالشت بگو مرا صبح زود بیدار کن تا به مدرسه بروم. او این کار را انجام خواهد داد.» من نمیدانستم بالش چهطور میتواند مرا از خواب بیدار کند اما واقعاً این کار را کرد! اما توجه به آدمهای زندگیام مهمتر از صبح زود بیدارشدن است. برای آن نیاز به نیرویی برتر دارم که این یادآور را در قلبم به صدا در آورد. پس خودم و قلبم را دست تو سپردم تا خیالم راحت باشد که همیشه آدمهای زندگیام را به یادم میآوری.
نظر شما