نگاه كرد به نقطهاي و گفت: «فكر كنم 50ساله ازدواج كردن». و بعد تعريف كرد كه امروز سر ناهار وقتي به پدر و مادرش بابت سالگرد ازدواجشان تبريك گفته، هر دو سكوت كردن و لبخند زدن . بعد به من نگاه كرد و گفت: «يعني خوشحالند؟» شانهاي بالا انداختم؛ يعني نميدانم. گفت: «ازشان پرسيدم، نخستينبار كه بعد از ازدواج دعواتان شد يادتان هست؟» ميگفت پدر سكوتش را شكست و گفت: «براي نسل ما، دعواي زن و شوهر به اون شكلي كه شما جوونها ميبينيد نبود و نيست. اگر هم دعوا ميكرديم، ميدونستيم كه تهش دوستي و محبته. ترس از جدايي و قهر و خداي ناكرده جدايي نبود. فقط بحث ميكرديم». بعد گفت: «اما من فكر ميكنم نسل پدر و مادرهاي ما، فقط همديگر رو تحمل كردن ».
شما آقا و خانم محمدي را نميشناسيد، سمت دانشگاه، توي خيابان انقلاب كتابفروشي دارند. اگر بروم براي خريد كتاب و ببينم يكي از اين زوج نيستند، نگران ميشوم. خانم محمدي ميگويد: «از وقتي سنمون بالا رفته، نوبتيش كرديم كه هر روز يكي بره دكتر. ديگه همزمان نميتونيم بيايم مغازه». ميرود پشت قفسه كتابها و يك نهجالبلاغه قديمي ميآورد و ميگويد: «وقتي تو همين دانشگاه تهران دانشجو بودم با محمدي ازدواج كردم. اين هم نخستين هديهايه كه ازش گرفتم». با لبخندي ميگويد: «تازه اين مغازه رو باز كرده بود. نفيسترين كتاب مغازه روبه من هديه داد». بعد مينشيند روي صندلي و ميگويد: «اينهمه سال گذشته اما هنوز يه نصف روز نبينمش انگار يه عمره كه دورم ازش». ميپرسم: «خانم محمدي، درسته كه زن و شوهرهاي قديمي همديگر رو تحمل ميكردند؟». به خيابان خيره ميشود و ميگويد: «تو نسل ما وقتي حرف ميزديم، پاي حرفمون ميمونديم اسمش تحمل نيست، پذيرفتنه». آقاي محمدي كه وارد مغازه ميشود، خانم محمدي از جايش بلند ميشود، سنگين رفتار ميكند اما معلوم است كه از ديدن همسرش ذوق كرده است.