موهايش سفيد بود مثل پنبه، بيهيچ خط سياهي. نگاهش اما درد داشت. خيره شده بود به نقطهاي و پلك هم نميزد. دختر جوان با ساندويچ و نوشيدني آمد كنارش نشست و گفت: «بابا يه چيزي بخور. اينجوري تلف ميشي». پيرمرد آهي كشيد و گفت: «نه باباجان، چيزي از گلوم پايين نميره». و باز سكوت كرد و به نقطه موهوم خيره شد.
دختر بلند شد و گفت: «پدرم از مال دنيا فقط همين يه خونه رو داشت آقاي قاضي. اون آقا هم بابت ضمانت از پدر خواست سند خونه رو در اختيار بانك قرار بده. پدرم هم براي اينكه در حق برادرزادهاش كاري كرده باشه، قبول كرد». پيرمرد نگاهش را از نقطه موهوم برداشت و رو به قاضي گفت: «من بزرگش نكردم اما هزار بار دستش رو گرفتم تو بچگي، مدرسه بردمش، براش بستني خريدم، با خدابيامرز برادرم حرفش ميشد، من پادرميوني ميكردم، از گوشت و خونم بود و هست». دختر و قاضي به پيرمرد نگاه كردند. پيرمرد دوباره ساكت شد و به همان نقطه موهوم خيره شد.
از دادگاه كه بيرون آمدند، دختر گفت: «خدارو شكر من خونه دارم، نگران نباش بابا». پدر لبخندي زد و گفت: «حتي اگه خونه رو بهمون پس بدن، باورم نميشه كه مجبور شدم از برادرزادهام شكايت كنم.» و بعد از هم جدا شدند و پيرمرد شروع كرد به قدم زدن در پيادهرو. برگهاي زرد پاييزي، كمكم از درختها فرو ميريختند و زير پاها صداي خشك و تردشان شنيده ميشد. پيرمرد ايستاد و زير يكي از درختهاي پارك نشست. خورشيد به آهستگي پشت ابرها پنهان ميشد. با خودش فكر كرد كه نبايد از برادرزادهاش شكايت ميكرد اما دخترش گفته بود: «نبايد بذاري بدي تو جامعه ترويج پيدا كنه». هوا ديگر تاريك شده بود اما پيرمرد ميدانست چه زنده باشد و چه نباشد، فردا صبح باز خورشيد از پشت ابرها برخواهد آمد.