تنها نشسته بود توي خانه و خيره به تصوير نوحهخواني تلويزيون بود. نگاهي به ديوار انداخت، همانجا كه عكس 2پسرش و همسرش به ديوار بود. عمار و ياسر و همسرش رضا. لبخندي زد، از جايش بلند شد، روبهروي عكس شوهرش ايستاد و گفت: «خوب ما رو تنها گذاشتي آقا.» عمار و ياسر را ديد كه با لبخندي كمرنگ به مادر خيره بودند، پيرزن گفت: «بعد شهادت شما، هر سال با باباتون، نذري ميداديم. همين حياط خونه پر ميشد از قابلمه برنج و قيمه. آقا سيدعلي هم سر ظهر مياومد تو حياط، روضه امام حسين ميخوند.
مردم هم مياومدند عزاداري ميكردند، نذري امامحسين رو ميخوردند و از خونه ميرفتند بيرون. باباتون كه فوت شد، نه من ديگه جون نذري دادن رو دارم نه دستتنها كاري ازم برمياد.» دستي به شيشه قاب عكسهاي پسرانش كشيد و رفت دوباره روبهروي تلويزيون نشست. باز نگاهي به عكسها انداخت و گفت: «دروغ چرا؟ پول هم ندارم كه بساط قيمه راه بندازم.» انگار بعد از اين همه سال ناگهان به ياد نذري دادن افتاده باشد. بلند شد، وضو گرفت، همان مقدار اندك گوشت را از فريزر بيرون آورد.
لپه را تميز كرد، در آب خيساند، چند سيبزميني برداشت و پوست كند و خلال كرد و در تمام اين مدت زير لب صلوات ميفرستاد. قابلمه كوچك نذرياش كه آماده شد، غذا را در چند بشقاب كشيد و از خانه رفت بيرون. به اين فكر كرد اين چند بشقاب اندك را به چهكسي ميتواند بدهد. از ساختمان نيمهكاره انتهاي كوچه، صداي گريه مرداني را شنيد كه با لهجهاي غريب، چند نفري در ساختمان نيمهكاره عزاداري ميكردند. صدايشان زد.
نشسته بود و از پنجره خانه به شهر نگاه ميكرد. به بيرقهاي سياهي كه از در و ديوار شهر آويزان بودند چشم دوخت و آهي كشيد و گفت: «امان از دل زينب».