در جواني و بزرگسالي انسان اهداف خود را بيشتر ميفهمد و با آنها ارتباط برقرار ميكند و به سمت آنها حركت ميكند اما كم هستند افرادي كه در كودكي و نوجواني روح بزرگ داشته باشند و از همان دوران كودكي، افقهاي دور را ببينند و باتمام وجود حركت كنند چون ايندوران دوره شور و بازي است. حرفهاي بزرگ و كارهاي قهرمانانه اصلا در ذهن ندارند و اگر هم هست خيلي اندك و سطحي است.
در شب عاشورا يك سؤال برايش پيش ميآيد من هم ميجنگم؟ من هم شهيد ميشوم؟ سؤال را در دل دارد اما با كه در ميان بگذارد؟ فردا همه ميجنگند ولي سرانجام او چه ميشود؟ سؤال را بالاخره با عمو در ميان ميگذارد. از امام حسين(ع) ميپرسدآيا من هم فردا شهيد ميشوم؟ امام در جواب ميفرمايند: «درباره مرگ چگونه فكر ميكني»؟ مرگ چه جايگاهي پيش تو دارد؟ حضرت قاسم جواب ميدهد: «احلي منالعسل» از عسل شيرينتر است. چقدر والا! عجب جوابي! از كسي كه هنوز به بلوغ نرسيده! امام در جواب ميفرمايند: «آري تو هم شهيد ميشوي».
به سوي ميدان نبرد گام بر ميدارد ولي بايد اجازه بگيرد از مركزيت الهي. در مقابل، بر امام سخت است كه چنين اذني بدهد. شوري كه در جان و روح حضرت قاسم است، نميگذارد كه سختي اجازه گرفتن باعث نرفتن به ميدان شود. بهدست و پاي امام ميافتد. آري نوجواني است كه راه خود را انتخاب كرده و همه ميدانيم اهلبيت، كوچكشان نيز بزرگ است. امام آنقدر در اين اذن دادن و وداع ميگريند كه غش ميكنند و چه ميدانيم محبت امام چقدر زياد است نسبت به همه موجودات، بهخصوص آنهايي كه در راه خدا قدم بر ميدارند.
حضرت قاسم آماده رزم ميشود اما نه زره و نه كلاهخود مناسب برايش پيدا نميشود. بهناچار ميرود اما با اين اوصاف ضربات بيشتري را تحمل ميكند ولي متوقف نميشود. آنقدر شوق و عجله براي ميدان نبرد دارد كه بنا به گزارش دشمن، يكي از بندهاي 2 كفشاش بسته نبود. پاره ماهي وارد ميدان شد و عظمت اين كار خود را در طول تاريخ به يادگار گذاشت و نشان داد كه ميان روح بزرگ داشتن و سن و سال آدمي نسبتي برقرار نيست.