با صورت روي فرمان ميافتد و از جاده منحرف ميشود. ماشين ميخورد به يكي از درختان كنار جاده كه مثل گاردريل عمل ميكند. ذبيحالله كه راننده بوده از سكته يا تصادف ميميرد. دختر و همسرش بيهوش ميشوند و صورت پسر متلاشي ميشود. نميدانم چرا قطار مصيبت به ايستگاهِ آخر نميرسد. شب را سخنراني ميكنم و با نامحسين(ع) و شروع محرم صحبتهايم را جلو ميبرم. بعد پل ميزنم به ذبح اسماعيل و سر آخر به روضه اصلي ميرسم؛ روضه ذبح. چشمهاي همه مانند چشمهاي علي فِريقرمز و نمدار شده. ميخواهم روضه را ادامه بدهم ولي نميشود. نميتوانم. وسط روضه آنجا كه به گلو و رگ ميرسم، نفسم ميگيرد. انگار گلو و حلقم به هم ميچسبد و صدايي خارج نميشود.
هميشه بين روضه خواندن و روضه گفتن در نوسانم. نميدانم كدام را انتخاب كنم. دَوَران بين گريه خود و گريه خلق. گاهي با يكديگر جمع ميشوند و گاهي از هم فاصله ميگيرند؛ چالش سختي است. سيدمهدي ميفهمد و ميكروفون را از جلويم كنار ميكشد و جلوي خودش ميگذارد؛ سيدمهدي مرد قد بلند و لاغري با ريشهاي تنكشده و موهاي جوگندمي. بعد از نماز صبح از خانه بيرون ميزند و معمولا بعد مغرب برميگردد. يكه و تنها نيمي از كارهاي روستا را جلو ميبرد. هم دهدار است و هم عضو هيأت امنا و متولي مسجد و هم مسئول قبرستان و امامزاده. به وقتش عقد ازدواج ميخواند و اگر روحاني نباشد مردهشان را غسل ميدهد و كفن ميكند و بر بدنش نماز ميخواند. نيمي با اموات و نيمي با احيا.
چندباري توي ميكروفون فوت ميكند و همانطور كه با صداي مخملي و زمختش مقدمه مصيبت ميخواند دست در جيب، دنبال متنِ مصيبت امشب ميگردد. موقعيت جالبي است. دست توي جيب در تكاپو براي جستن و چهره به غايت آرام و مطمئن. انگار كه دست فرد ديگري توي جيب كتش باشد. سر آخر از جيبش كاغذ كهنه و هزارتا خوردهاي بيرون ميكشد و البته هميشه هم چيزي توي كاغذ كشكولياش هست كه نجاتش دهد.
بعد از مراسم سمتم ميآيد. ميگويد دستات را مشت كن. منظورش را نميفهمم. خودش دستم را ميگيرد و مشت ميكند و از توي جيبش چند دانه تخم گياه به كف دستم ميريزد. «اينارو با آبجوش بخور. سرخ كردني هم نخور. شبم ميگم برات شير بيارن. تا بعد عاشورا كارت داريم. مراقب خودت باش.»
حس دوگانهاي دارم از اينكه متعلقِ نگرانياش دقيقا چهكسي يا چه چيزي است. من يا مجلس.دانهها را ميگيرم و توي جيب قبايم ميريزم. در حال صحبت با چند جوان، از مسجد خارج ميشوم كه صدايي خشن و درعين حال آرامشبخشي ميگويد: «ما خودتو ميخوايم سيد. صوت و صدا بهانهس.» برميگردم. دست پيرمردي را گرفته و كمكش ميكند از پلههاي مسجد پايين برود.