به پسرك نگاه كرد. پدر داشت دكمههاي پيراهنش را ميبست. آرام گفت: «ماشاءالله پسرم مردي شده واسه خودش.» پدر لبخند كمرنگي روي لبهايش نشست و زود پريد. پدر از كنار آينه سربند مشكي را برداشت و به مادر داد. مادر سربند مشكي را به سر پسرش بست و باز محو تماشاي پسر شد. پسر را در آغوش كشيد. چند دقيقه بعد پدر دست در دست پسر از در خانه بيرون رفت. مادر رفتن پسر را نگاه ميكرد. از حياط خانه كه گذشتند، در آستانه در، پسر برگشت و از روي شانه نگاهي به مادر انداخت. دستي تكان داد، دست مادر بيتوان بالا آمد و دستي براي فرزند تكان داد.
دروازه را كه بستند، مادر نشست روي پلههاي ايوان، به نقطهاي موهوم در حياط خيره بود كه صداي حزين نوحهخوان از تكيه سر كوچه او را بهخود آورد. به آسمان نگاه كرد، نوحه نزديك بود.
حالا احتمالا پسرش نشسته بود كنار پدرش و مثل مردها، دست را سايهبان چشمها كرده بود تا كسي اشكش را نبيند. ناگهان فكري عجيب از ذهنش گذشت. بلند شد، استغفار كرد و وضو گرفت و به نماز ايستاد. هنوز حمد خدا را تمام نكرده بود كه فكر، باز از گوشه ذهنش گذشت. نماز را تمام كرد. چشمانش را بست و باز استغفار كرد، شيطان را لعنت كرد و خواست دوباره نيت كند كه خيال، رهايش نكرد. خيال و فكري عجيب خزيده بود در جانش، خسته و مستاصل نشست روي سجاده، سر به مهر چسباند و آرام زير لب شروع كرد به گفتن «العفو». چشمههاي چشمش كه جوشيدن گرفت، در همان سجده گفت: «من ابراهيم نيستم، زينب نيستم، رباب نيستم. لعنت بر دستي كه طفلي شيرخوار را گلو دريد.» ساعتي بعد كه پدر و پسر به خانه بازگشتند، مادر كودكش را در آغوش كشيد و زير لب با بغض گفت: «السلام علي عبداللهبنالحسين، الطفلالرضيع، المرميالصريع، المتشحط دما، المصعد دمه فيالسماء...»