يكيدو نفري هم كه بيميل نبودند، به ياد حاجمحسن آنقدر اشك ريختند كه سيد فهميد كار اينها نيست.
برگشت به مسجد و نشست پشت سر حاجآقا كه داشت مستحباتش را به جا ميآورد. ناگهان ياد دعاهاي حاجمحسن افتاد. خيره شد به گوشه مسجد، همانجا كه آن مرحوم، قبل تعزيه مينشست و اشك ميريخت و استغفار ميكرد. پسر بزرگش يكبار گفته بود: «چرا يه بار امامخون نميشي؟ خسته شدم از بس از اين و اون شنيدم پسر يزيد». پدر دستي به شانه پسر گذاشته بود و گفته بود: «وقتي اشقياخون ميشم، بعدش احساس ميكنم بار گناهام سبك شده، برو از سيدرسول بپرس كه چه غمي رو امامخون از اين محرم تا اون محرم به دل داره. نه پسرم! من هنوز كار دارم تا لياقت اينو داشته باشم كه جاي امام لب از لب باز كنم».
بغض سيدرسول كه تركيد، حاجآقا برگشت و نگاهش را ديد كه به گوشه مسجد دوخته شده است. بيهيچ حرفي او هم به ياد حاجمحسن افتاد و آهي كشيد و گفت: «كسي پيدا نشد سيد؟». سيد سري تكان داد و گفت: «خودم اشقيا ميخونم امسال». سيدنگاهي به تسبيح حاجآقا انداخت و گفت: «اگه اجازه بديد، ميخوام حامد رو بگم بياد جاي آقا سيدالشهدا». حاجآقا با تعجب به سيد نگاه كرد و گفت: «پسر حاجمحسن؟». سيد سري به تأييد تكان داد و رفت سراغ حامد. حامد با ديدن پيرمرد تاب نياورد؛ اشك بود كه از چشمانش ميچكيد. گفت از وقتي خبر جانباختن پدر در منا را شنيده، شبي نيست كه خواب تعزيه نبيند. سيدرسول گفت: «بيا آرزوي پدر شو. ميخوام امسال تو برامون سالاري كني». حامد مكثي كرد، نفسي عميق كشيد و گفت: «ميام اما اجازه بديد مثل پدر اشقيا بخونم. شايد كمي از عذاب وجدانم كم شه».