دست غلام يك بقچه پارچهاي گليگلي است. دست رضا هم ظرفي شيشهاي كه چيزي شبيه مرباي بالنگ تويش ريختهاند. جلوتر از من وارد خانه ميشوند و مستقيم سمت آشپزخانه ميروند. غلام راننده اتوبوس است و رئيس شوراي ده. دغدغه اصلي زندگياش آسفالت كردن باقي كوچههاي فرعي و اصلي روستاست. صبحها سرويس بچههاي دبستاني است و بعدازظهر سرويس كارمندان سازمان آب ورامين. در ختمها و عزاداريها هم سرويس صلواتي اهالي خاوه. بالاي پنجاه دارد و موهايش دوبرابر «علي فري» در هم پيچيده و تاب دارد. شكمش برآمده و كمربند به سختي نگهش داشته. كم حرف ميزند و دايره صحبتهايش به شوخيها و مسائل سياسي ختم ميشود.
رضا ولي كلا فرق دارد. خوشصحبت است و از هر دري و پنجرهاي ميتواند ساعتها حرف بزند. با اينكه فاميلياش «مهابادي» است، تا حالا بيشتر از 50كيلومتر از خاوه خارج نشده و اصلا نميداند «مهاباد» كجاي ايران است. بيشتر رضاي شيرعلي صدايش ميزنند.
غلام بيحرف بقچه را باز ميكند. داخلش چند نان محلي كنجدي است. رضا هم در ظرف را باز ميكند و با قاشق محتوياتش را داخل ظرف ميريزد. «حاجي اينم صبحونت. اهالي «حصار سرخ» فرستادن. به جاي منبري كه ديشب رفتي.» هنوز اينجا معامله كالا به كالا رواج دارد. «خب چرا قبول كردين؟» غلام همينطور كه تكه ناني را داخل ظرف عسل ميبرد: «حاجي بخور كه تو قم از اينا گيرت نميآد. زنبوره تازه اين عسلارو توليد كرده. بخور و امشبم يه روضه مشتي بخون.» غلام چيزهاي ديگري در وصف عسل و توصيههايي در باب سخنراني امشب ميگويد كه ترجيح ميدهم در همان آشپزخانه دفن شود!
صبحانه كه تمام ميشود به اتاق برميگردم. هميشه از سخنراني شب تاسوعا و عاشورا ميترسيدم. مشكلم كمبود مطلب براي سخنراني يا روضه نيست. از حرفزدن ميترسم. دلهره دارم. چه بگويم؟ اصلا مگر گفتني است؟ انگار هر چه نگويي و نشان ندهي بهتر است. مگر نه اينكه هر تصويري كه نشان دادند چيزي از عاشوراي ذهنيمان كم كرد. دلم ميخواهد شب عاشورا پاي منبر بنشينم. مثل سيدحكيم، مقتل دست بگيرم و آرام براي خودم بخوانم. برايم مهم نباشد كسي لاي خواندن مويهوارم چيزي ميفهمد يا نه. بخوانمش تا دم قتلگاه. بعدش را نميشود. قتلگاه خواندني نيست. اگر ميخواني بايد همان جا جان بدهي. الكي كه اسمش را قتلگاه نگذاشتهاند.
لهوف را از روي كتابهايي كه كنارم پهن است برميدارم. از همان جا كه ديشب با تا زدن گوشه صفحه علامت زدهام، باز ميكنم.
«حسين عليه السلام در گوشهاي نشست به اصلاح شمشيرش و اين اشعار را خواند:
يا دهر اُف لك من خليلي/ كم لك بالاشراق و الاصيلي/من طالب و صاحب قتيلي/ و الدهر لا يقنع بالبديلي»
چقدر خوب روضه ميخواند. كاش مردم خاوه عربي ميدانستند تا همينها را برايشان ميخواندم. ترجمه شيره سخن را ميكشد. آخر مگر ميشود اُف را ترجمه كرد. مگر ميشود مويههاي شعرگونه مردي كه از بيوفايي روزگار گله ميكند را معنا كرد. حسين خودِ روضه است. نقطه اوج مصيبت. حيف كه تا عصرِ روز عاشورا حروفش از هم جدا ميشود و «غزل»ي است كه «سپيد» ميشود.
نظر شما