امروز بعد مدتها مطالبي دستگيرم شد. مطلبي خواندم كه در جواني و در همين كوفه و براي همين مردم طلب باران كرديد و هنوز دستهايت پايين نيامده بود كه باران باريدن گرفت و مردم قحطيزده كوفه را خوشحال كرديد. و همچنين ميخواندم روز عاشورا مردي اسبسوار(عبدالله بنحوزه) به شما نزديك شد و با سخناني زشت گفت: ابشر باالنار؛ بر تو باد مژده آتش ! و شمانفرينش كرديد كه اللهم حزه الي النار؛ خدايا! او را به سوي آتش بكش. او از نفرين شما خشمناك شده و بر اسب خويش تازيانه زد، اسب به سرعت حركت كرد و در اثر سرعت اسب، به زمين افتاد ولي پايش در ركاب، گير كرد، اسب رم نمود و او را به اين طرف و آن طرف كشاند و بالاخره به سوي خندقي كه در آن آتش روشن شده بود، كشاند و بدن مجروح و نيمهجانابنحوزه به گودال افتاد و در ميان آتش سوخت و شما براي استجابت نفرينتان، سجده شكر به جاي آورديد. با وجود اين ديگر نه براي طلب باران دعا كرديد و نه معجزهاي براي نجات خود نشان داديد. دانستم كه كربلاي تو قرار نيست تكليفش با معجزه مشخص شود بلكه قرار است با رفتار و عمل آنان كه در كربلا حاضرند مشخص شود.
دانستم قرار است يزيديها و حسينيها شناخته شوند و كساني چون حر و زهير و وهب نصراني كه هنوز تكليفشان مشخص نبود، مسير خود را انتخاب كنند و آناني كه با تو از مدينه آمده بودند از تاريكي نيمه شب استفاده و تو را رها كنند. اصلا اگر قرار بود با معجزه، دين درست شود، پس اين همه پيامبر لازم نبود. خدا با اعجاز همه را مومن و همه كفار را هلاك ميكرد. معجزه براي اين است كه عقل، آن را ببيند و تسليم شود نه اينكه با معجزه عقلها را و انتخابها را تعطيل كنيم و به زور، انسانها را تسليم كنيم. معجزه تو همين بس كه بدون معجزه كردن، معجزه كردي و ميليونها دل مسلمان و غيرمسلمان را متوجه خود نمودي چنانكه مهاتماگاندي پيروزي خود بر انگليس را ارمغان كربلاي تو ميداند.