هر بار كه توي مغازه سر كوچه، آقاي آزادي را ميبينم، با لبخند ميگويد: «چطوري كاكو؟» از اين كاكو گفتنش لبخند پررنگي ميزنم و ميگويم: «ارادتمندم.» يكيدو كوچه پايينتر از خانه ما خانه دارد. اصلا در دنياي امروز كه آدم همسايه ديوار به ديوارش را نميشناسد، آشنايي با آقاي آزادي، سعادتي انكارناپذير محسوب ميشود.
چندماه قبل، آن سر شهر منتظر تاكسي بودم كه سوار ماشيني شدم. گفت تا فلانجا ميروم، من هم گفتم تا همانجا ميروم. وقتي رسيد تا سر خيابان گفت تا آن كوچه پايين هم ميروم و خلاصه با 2 كوچه اختلاف همسايه از آب درآمديم. وقتي رسيديم سر كوچه، چند دقيقهاي گپ زديم و درباره محله صحبت كرديم. حرف خاصي نزديم، بيشتر گپي بود براي آشنايي. فهميدم كارمند شركتي است و عصرها موقع برگشتن به خانه چندتايي مسافر سوار ميكند. آقاي آزادي گفت: «البته فكر نكني مسافركشي ميكنم و مزاحم تاكسيها ميشم، نه كاكو. اگه ببينم جايي مسافر هست و تاكسي نيست، سعي ميكنم به اندازه گنجايش ماشينم كمكي به مردم كنم». همهجوره حواسش هست كه كسي از دستش آزرده نشود.
بعد هم چندباري يكديگر را توي مغازه سر كوچه ديديم و كمكم رابطهمان زياد شد. زياد شدن بهمعناي رفاقت نه؛ مثلا اگر خريدم تمام ميشد، صبر ميكردم آقاي آزادي هم خريدش را انجام دهد و بعد تا سركوچه با هم قدم ميزديم و كمي اختلاط ميكرديم. من اسمش را دوست گذاشتهام. غر نميزند و از زندگي سخت و ماشيني نمينالد، هميشه حرفهاي خوب ميزند و مدام ميخندد و با همه سلام و احوالپرسي ميكند. هر كسي را بيش از يكبار ببيند ميگويد: «چطوري كاكو؟» امروز از محلهمان رفت. رفتم دم ماشيني كه داشت وسايل خانهشان را جمع ميكرد. با حسرت نگاهش كردم. با خنده گفت: «دارم ميرم محله جديد رفيقهاي نو پيدا كنم، كاكو.» فقط لبخند زدم. ميدانستم كه محله جديدشان از اين به بعد صفاي بيشتري خواهد داشت.