با اين همه پير نيست. حتي اگر كثيفي نما و تيرگي سنگهاي پله را نديده بگيريم، اثري از جاافتادگي ندارد. بهنظر ميرسد هميشه بوده و از اين به بعد هم خواهد بود. بودنش، بيترديد بخشي از تصوير آن تكه از شهر است. مثل بقيه خانههاي دور ميدان سرسختانه در برابر نو شدن مقاومت ميكند و سر جايش محكم ايستاده است. حتي همين محكم ايستادنش هم خوب است. همين را هم خيلي از خانههاي تازه بلد نيستند.
هر كسي كه پايش را توي خانه ميگذارد نگاهي به دور و برش مياندازد و ميگويد: «چه خانه قشنگي.» خانه، دلرباست. دلربايياش طبيعي است. به زور تزيين ومصالح و مبلمانش نيست كه جذابيت دارد. آرام و ساده با ماهيت بدوي خودش است كه جلب توجه ميكند.
از كنار خانههاي زيادي عبور ميكنيم. در خانههاي زيادي مكث ميكنيم يا ساكن ميشويم اما خانههايي كه در روح ما اثر ميگذارند انگشت شمارند. براي همين وقتي به يكي از اين خانهها ميرسيم ميشناسيمش. اين شناسايي به تجربههاي مشترك تاريخيمان برميگردد. بخشي از حسي است كه با آن ميتوانيم با ديگران ارتباط برقرار كنيم. زبان سادهاي دارد كه به وقت روستايي بودن بلد بوديم و بعد با تهاجم آهن و دود و با حمل سازههاي خارقالعاده از يادش بردهايم.
براي خيلي از ما، خانه در اين شهرهاي ديوانه، يعني اندك جايي كه با مبارزه تن به تن با شهر و زندگي و با قيمت گزاف تصاحب كردهايم و دورش را حصار كشيدهايم. روي سردرش اسممان را نوشتهايم و گذاشتهايم احساس امنيت سراغمان بيايد.
با اين همه، چارديواريهامان هيچ كدام خانه نيستند. در هيچ كدام به آرامش نميرسيم. گريزگاه هستند و پرواز نيستند. براي همين خانههايي را كه پرواز بلد باشند، با لايه ديگري از وجودمان شناسايي ميكنيم.حيف كه نميشود خانههايمان را به كلاس پرواز بفرستيم يا برايشان كتاب بخوانيم كه «خانهتر» شوند. با اين همه ميشود تكههايي از آن بدويت خوشايند را به امروزهايمان بياوريم، اگر فقط بدانيم كه چه چيزي يك خانه را، كاشانه ميكند. اگر فقط بدانيم.