با غُر میگویم: «ئه! چرا نگفتی میخوای عکس بگیری؟»
میگوید: «مزهاش به همینه.» عکس را نشان میدهد. از صورت من فقط چشمهایم افتاده و از صورت او دماغ منقاریاش. چشمک میزند. عکس را که میبیند، سرش را یکوری میکند و میگوید: «نه! خوب نشد.» همیشه همین بساط است.
دستم را میکشد و میبرد توی کافه. زنگولهی بالای در جیرینگ صدا میدهد. چند نفر برمیگردند و نگاهمان میکنند.انواع و اقسام بوهای گرم میآید؛ بوی قهوه، بوی کاکائو... هم خوشم میآید، هم نه. نگین یک میز نزدیک پنجره انتخاب میکند و مینشیند. پایش را روی پایش میاندازد و ادای خانمهای متشخص را درمیآورد. من خودم را روی صندلی ولو میکنم و با خنده میگویم: «الآن مهم نیست. اگه موقع خوردن اینشکلی بودی، یه چیزی!» میخندد. میگویم: «چیه؟ مشکوک میزنی؟ زیادی خوشحالی!»
میگوید: «نمیدونم. احساس میکنم امروز قراره یه اتفاق، یه اتفاق خوب برام بیفته. دیدی نمرهی ریاضیام خوب شد.»
آقایی با پیراهن سفید و جلیقه و شلوار مشکی میآید. منو را به دستم میدهد و میگوید: «چی میل دارید؟»
نگین میگوید: «آقا شما برید. ما طول میکشه تا انتخاب کنیم.»
تا میرود، نگین از جلد باکلاسی بیرون میآید. منو را از دستم میکشد. میگوید: «بیا یه چیزی سفارش بدیم که اسمش از همه سختتره.» میگویم: «بیخیال! میبینی یه دونه قهوهی درسته گذاشتن وسط بشقاب! تازه یه موقع اسمش رو اشتباه میگی، آبرومون رو میبری!»
با قهر میگوید: «تو همون هاتچاكلتت رو سفارش بده. به من چیکار داری؟»
نگین چشمهايش را از روی منو برمیدارد و به میز بغلی نگاه میکند. زن و مرد پا بهسن گذاشته نشستهاند و کیک میخورند. میخندد و میگوید: «عجب مامانبزرگ بابابزرگ پایهای! با این سن و سال اومدن کافه.» من هم میخندم و میگویم: «آره. فکر کنم من و تو هم در آینده مثل اين مادربزرگه بشيم. راستی! به مامانت چی گفتی اجازه داد بیای؟»
میگوید: «نگفتم میآم اینجا. گفتم میریم کتابخونه درس بخونیم.»
میگویم: «پس بیا یه مسئلهی فیزیکی، چیزی بپرس که خیلیهم دروغ نگفته باشی.»
میگوید: «باشه. بذار یه مسئلهی فضایی بپرسم. حسن دو تا سیب داره که خیلی دوستش داره. با توجه با این موضوع، قانون سوم نیوتن رو شرح بده.»
میگویم: «خب، مسئلهی خیلی سنگینی بود، اما جوابش میشه دو روز تعطیل رسمی!»
نگین سرش را میگذارد روی میز و گوشی را برعکس جلویش میگیرد. به عکس نگاهی میاندازد و میگوید: «عجب عکس هنریای شد! با کمترین امکانات!»
به عکس نگاهی میاندازم و میگویم: «اصلاً تو داری حروم میشی. باید بری یه کافه بزنی. گالری نگین و سلفیهایش.» هنوز جملهام کامل نشده که صدای جرینگ در کافه بلند میشود. سرم را بلند میکنم و به در نگاه میکنم. نگین نگاه خیرهی من را میبیند و برمیگردد و به در نگاه میکند. مامان نگین با اخم به نگین اشاره میکند. نگین زیر لب میگوید: «خدا به خیر کنه!» و با مامانش بیرون میرود.
گارسون دوباره میآید و میگوید: «تصمیم گرفتید؟» به جای خالی نگین نگاه میکنم و میگویم: «دوتا از اینهایی بیارین که اسمش سختتره!»
لیلا موسیپور، 17ساله
خبرنگار افتخاري از تهران