- شمارهي 114 به اتاق سه.
كاغذ توي دستش را نشانم ميدهد. بيرمق بلند ميشوم. پاهايم توان ندارند. به جلو اتاق كه ميرسيم، مادرم آهسته ميگويد: «نترسي ها!» و پشت در منتظرم ميماند.
زني با روپوش سفيد روي صندلي نشسته: «بيا بشين. آستينت رو بزن بالا.» دارد سرنگ را آماده ميكند. توي دلم ميگويم: «خدايا! من رو زودتر از اين اتاق بفرست بيرون.» شروع ميكنم به شمردن ثانيهها. كش آبيرنگي را محكم دور بازويم ميبندد.
- دستت رو مشت كن.
همانطور كه دستم را مشت ميكنم، نفس محكمي هم ميكشم. نگاهي بهم مياندازد و لبخند ميزند. سختم است. لبخندي زوركي تحويلش ميدهم. انگشتش را روي دستم فشار ميدهد تا رگم را پيدا كند. بعد پنبهي الكي را ميمالد و سوزن را كمي توي پوستم ميبرد، اما آن را بيرون ميآورد و دوباره دنبال رگ ميگردد و الكل ميمالد. آخرش كش دور بازويم را باز ميكند.
- اون يكي آستينت رو بزن بالا.
حتماً ميفهمد عصباني شدهام، چون ميگويد: «از بس لاغري، رگت رو پيدا نميكنم.»
توي دلم ميگويم «عروس بلد نيست برقصه، ميگه زمين كجه! اون دفعه هم نتونستين رگ مامانم رو پيدا كنين و گفتين چون چاقه! نميدونم چهجوري مدرك گرفتين!»
زن سفيدپوش ديگري ميآيد تو.
- خانم داوودي، ميتوني رگش رو پيدا كني؟
ميآيد جلو.
- دستت رو مشت كن. خيلي مشتتر.
انگشت اشارهاش را روي دستم فشار ميدهد. ناخنش بلند است و روي پوستم نقش سوزن را بازي ميكند! الكل را ميمالد و سوزن را فرو ميكند. آن را زير پوستم ميچرخاند تا جاي ثابتي پيدا كند. او هم نميتواند رگم را پيدا كند. همينطوري دستم را سوراخ سوراخ ميكنند. خون ميآيد و با پنبه پاكش ميكنند. فكر ميكنم «آشپز كه دوتا بشه، آش يا شور ميشه يا بينمك!» دارم نگران ميشوم. به مغزم فشار ميآورم يادم بيايد در تاريخ كسي بهخاطر اشتباه در پيدا كردن رگش مرده يا نه! دلم ميخواهد بگويم: «پشيمون شدم. اگه نميتونين ميرم، بعداً ميآم.» دلم ميخواهد سرشان داد بزنم كه كارشان را بلد نيستند. فكر اينكه آن بيرون مادرم خجالت بكشد يا فكر كنند ترسيدهام، منصرفم ميكند.
- خانم دكتر رو صدا كنم؟
سفيدپوش اولي ميگويد: «خودم بلدم. فكر كنم پيداش كردم.» انگار ميخواهند پيدا كردن رگ را روي دست من ياد بگيرند!
باز هم سوزن را فرو ميكند. زير لب آيةالكرسي ميخوانم. اما هنوز سوزن خالي است. آن يكي ميگويد: «تو كه اينقدر كمخوني، چهطور زندهاي؟» انگار ميخواهد مرا بفرستد آن دنيا. كمكم ميترسم. چرا خون ندارم؟! نكند رگم را اشتباه پيدا كرده باشد؟ خدايا زودتر خون را بفرست، كارشان تمام شود، وگرنه من را به كشتن ميدهند.
آهسته آهسته سفيدي سرنگ با سرخي خونم رنگ ميشود. آب دهانم را قورت ميدهم. يك لحظه چشمهايم را ميبندم تا خون را نبينم. وقتي باز ميكنم جز سياهي نميبينم.
مرضيه كاظمپور از پاكدشت
نظر شما