اشکهای من برای دیدنت
چشم خستهی مرا دوباره شُست
توی دستههای سینهزن ببین
چشمهای من فقط به راهِ توست
سینه میزنم و فکر میکنم
سینهام برای تو سپر شده
توی روضهها به من نگاه کن
عاشقت کمی بزرگتر شده
لباس مشكي
حامد محقق:
مادرم لباس مشکی مرا
شسته و اتو کشیده است
او
مثل سالهای قبل
چند روز زودتر صدای طبل و سنج را شنیده است
عــــــــــزا
فرزانه فتحي:
باز هم
ابرها
آسمان شهر را سیاه کردهاند
بچهها علم گرفتهاند
کوچهها
بوی غم گرفتهاند
آسمان نشسته است
در عزای ماه
در غم ستارههای بیگناه...
زمــزمــه
فاطمه سالاروند:قطرهها
رود
رود
تشنهی دریاشدن
بغضها
ابر، ابر
منتظر وا شدن
جمعیت
هرطرف
گم شده در همهمه
سنگها
میکنند
بیصدا
زمزمه:
«وای حسینم... حسین
جان به فدایت پسر فاطمه»
عكس: شيوا بابابيگي
كـودكـان كــربــلا
قيصر امينپور:
راستی آیا
کودکان کربلا ، تکلیفشان تنها
دائماً تکرارِمشقِ آب ! آب !
مشقِ بابا آب بود ؟
***
در غروبي نفـسگيـر
افشين علا:
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
«قل اعوذ برب الفلق» بود
گفتی: «آیا کسی یارِ من نیست؟»
قفل بر دست و دندان من بود
لحظهای تب امانم نمیداد
بیتو آن خیمه زندان من بود
کاش میشد که من هم بیایم
در سپاهت علمدار باشم
کاش تقدیرم از من نمیخواست
تا که در خیمه بیمار باشم
ماندم و در غروبی نفسگیر
روی آن نیزه دیدم سرت را
ماندم و از زمین جمع کردم
پارههای تن اکبرت را
ماندم و بغض سنگین زینب
تا ابد حلقه زد بر گلویم
ماندم و دیدم افتاده بر خاک
قاسم آن یادگار عمویم
گفتم: ای کاش این، خواب باشد
گفتم: این صحنه شاید خیالیست
یادم از طفل ششماهه آمد
یادم آمد که گهواره خالیست
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
« قل اعوذ برب الفلق» بود...