رفت جلوتر و با كمي فاصله از مرد ايستاد، كمي خم شد و آرام گفت: «استاد! من همه كتابهاي شما رو خوندم.» پيرمرد سرش را بالا آورد، عصايش را بهدست چپش داد، دست دراز كرد سمت شاگرد قنادي و گفت:«باعث افتخارمه مرد جوان». پسر كه خواست با پيرمرد دست بدهد، نگاهش به دستان پر از لك و چروكيده پيرمرد بود. دست پيرمرد را بيشتر از حالت معمول در دستانش نگاه داشت و بعد بياختيار گفت: «شما با همين دست، شعر مينويسيد؟» پيرمرد خنديد و گفت: «نه، من چپدستم.» جوان بيآنكه متوجه مزاح پيرمرد شده باشد بهدست چپش نگاه كرد و گفت: «دست مريزاد». پيرمرد لبخند حاصل از شوخياش را فرو خورد و آرام گفت: «برقرار باشي جوان». و بعد سفارش نيمكيلو شيرينيتر داد.
جوان با علاقه و سليقهاي مضاعف از قبل، شيرينيها را داخل جعبه ميچيد. پيرمرد گفت: «شما اينجا كار ميكنيد، خيلي شيريني ميخوريد؟» پسر جعبه شيريني را گذاشت روي ترازو و دستكشاش را درآورد و كتابي از روي صندلي برداشت و گفت: «نه، من بيشتر كتاب ميخونم اينجا.» پيرمرد لبخندي زد و به جلد كتاب نگاه كرد و گفت: «برقرار باشي». پسر كه از ديدن شاعر محبوبش ذوقزده بود، گفت: «من خيلي شيريني نميخورم». پيرمرد گفت: «من هم قند دارم. نبايد شيريني بخورم». جوان گفت: «اما اين نيم كيلو اشكال نداره». پيرمرد خنديد. صاحب مغازه شاهد مكالمه شاگرد با پيرمرد بود. جوان، شيريني را به پيرمرد داد و اجازه نداد پول شيريني را پرداخت كند. پيرمرد را تا دم در مشايعت كرد و بعد رفت سمت دخل و گفت: «آقارضا ! اين فيش رو من حساب ميكنم.» آقارضا گفت: «كي بود؟» جوان گفت: «شاعر بود.» آقارضا نگاهي به فيش انداخت و گفت: «ميخواي بري چند دقيقه باهاش قدم بزني؟» انگار دنيا را به جوان داده باشند، همانجا روپوش سفيدش را درآورد و سمت در دويد. وقتي به پيرمرد رسيد، داشت شيرينيها را به بچههايي تعارف ميكرد كه توي كوچه بازي ميكردند.