پیادهروها مکانهای خوبی برای فکر کردن هستند. اتوبوسها و تاکسیها هم. حتی تماشای تلویزیون، وقتی حواست به چیزی که میبینی نیست، فرصت خوبی است. گاهی مسیری را پیاده میروی و به خودت که میآیی، میبینی اصلاً حواست نبوده چهطور مسیر را طی کردهای. شاید در اتوبوس کسی تو را با این جمله از خودت بیرون آورده باشد: ایستگاه آخر است.
همین آخر بودن، موضوع تازهای برای فکر کردن میشود. برای اینکه دوباره در خودت فرو بروی و حتی یک دقیقه هم از فیلمی که میبینی، متوجه نشوی. گاهی بعضی از فکرها تمام لحظههای روز را تحت تأثیر قرار میدهند.
از ماشین پیاده میشوی و تا رسیدن به خانه به این فکر میکنی كه آخر یعنی چه؟ آخر یعنی پایان، یعنی تمام شدن؛ اما آیا همهی چیزهایی که یک روز شروع شدهاند، یک روز هم تمام میشوند؟ آیا همهچیز در دنیا از بین میرود؟ البته که نه. بعضی چیزها باقی میمانند. فقط شاید آنقدر ساکت و دور میمانند که فراموششان میکنی. با خودت میگویی گاهی بعضی چیزها در دنیا باقی میمانند و این با پایان، تضاد دارد.
وقتی دنبال جواب سؤالهایت میگردی سراغ منبع میروی. کتابها گزینهی خوبی برای جواب هستند. اما همیشه همهی جوابها را ندارند. وقتی از خودت میپرسی آخر یعنی چه؟ نمیدانی کدام کتاب میتواند به تو جواب بدهد.
کتابی هست که با تمام کتابهای دیگر فرق دارد. کتابی که نویسندهاش دانا به تمام اتفاقهاست. لابد در این کتاب میتوانی جواب تمام سؤالهای مهم خود را بگیری. سؤالهایی که با اساس زندگیات در ارتباطند. حتماً این کتاب میتواند جواب بدهد «آخر» چهطور اتفاق میافتد.
کتاب را ورق میزنی. میفهمی برای هیچ نامحدودی، آخر در کار نیست. همهی بینهایتها باقی میمانند. این شاید درک جدیدی از هر اتفاق بدهد. یک پنجره بعد از سالها باران و آفتابخوردگی سرنوشتی برایش در کار است که شاید بتوان به آن آخر گفت، اما اگر از این دید درک شود که در ذات خودش رسالت نشان دادن منظرهها را دارد هیچوقت پایانی نخواهد داشت؛ چرا که همیشه پنجرههایی هستند که این رسالت را ادامه دهند.
گاهی باید فکر کنی. نه فقط به اولها و آخرها. به همهچیز. تمام چیزهایی که شاید هر روز بیاعتنا از کنارشان میگذری. باید بتوانی چهرهی دیگرشان را ببینی و این یعنی تعقل. مرحلهای بالاتر از تفکر. درکی جدید از هر چیز.
کتابی هست که هر وقت آن را ورق میزنی تعقل را یادت میاندازد؛ چون با اساس و ذات تو ارتباط دارد. نامش از کودکی با تو عجین است و عطر صفحاتش، عطر بندگی است. گاهی این کتاب را ورق بزن.