یک حبهي قند که به طوطی میدادیم، آن را توی چنگالهای یک پايش میگرفت و چنان با نوکش قند را خُرد میکرد که مادربزرگ میگفت: «از قندشکن منم بهتره، نمیشه قندها رو بدم بشکنه؟!»
سرحال و سیر که بود، علاوه بر جیغهای فراوانی که میکشید، چند کلمه حرف هم میزد؛ حرفهايي که ما هم بگويینگويی حالیمان میشد. وقتي پدربزرگ به آپارتمان ما میآمد میگفت: «چه خبره! مگه اینجا جنگله هوار میکشی؟ ساختمون رو گذاشتهای روی سرت!»
مدتی که گذشت طوطی هم از این گفتههای بلند پدربزرگ چند کلمهای یاد گرفت و هر از گاهي میگفت: «جنگله! جنگله!»
مادربزرگ دائم برای طوطی دل میسوزاند و میگفت: «طفلکی غریب و بیکسه، مثل اون طفل معصوم من که رفته دیار غربت.» البته مقصود مادربزرگ از آن طفل معصوم، عمو وسطی بود که ماشاالله صد ماشاالله اندازهي آنمردی بود که آنروز با بابا توی میدان دیدیم و داشت وسط مردم زنجیر پاره میکرد و یک سبد هم گذاشته بود که مردم برايش پول بریزند.
بیچاره عمو وسطی، بابا آنروز نگاهی به من کرد و گفت: «به آقاداداشم میمونه.» و بعد ادامه داد: «میبینی مثل عموت چارشونه است.»
بابا به مادربزرگ میگفت: «مادرجان، آقاداداش توی اون مملکت وسط میلیونها آدم زندگی میکنه.» و مادربزرگ میگفت: «باشه. وسط دنیا هم که باشه، باز طفلک بیکسه؛ مثل این طوطی. کسی براش پدر و مادر میشه؟! زبونبسته غریبه که اینهمه جیغ میکشه.»
مامان میگفت كه چشمِ دیدن این ورپریده را ندارد؛ اما هرچی میخورد، نصفش را میداد به طوطی. درست مثل بچهاش. با اینحال میگفت: «من رو میترسونه! وقتی کسی توی آپارتمان نیست، دائم فریاد میزنه، در بازه! در بازه! اونروز خیلی ترسیدم. سهبار رفتم زنجیر در رو نگاه کردم. قفس رو بردم جلو در، زنجیر در رو جلوش بستم. بعد قفسش رو گذاشتم روی میز سالن. باز سرش را بالا گرفت و داد زد که در بازه! ذلیلشده من رو جونبهسر کرد. ترس افتاده بود تو جونم.»
طوطی درست وسط حرفهای مامان گفت: «در بازه! در بازه! در بازه!»
مامان گفت: «نگفتم؟ میخواد من رو بترسونه. اونروز هم من بهش گفتم مگه کور بودی، جلوت در رو بستم و زنجیرش رو انداختم.»
بابا گفت: «خانم، این بیچاره که چیزی حالیاش نیست. اینکه میگه در بازه، مثل همین جیغهاییه که میکشه و ما نمیدونیم چی میگه. خیال کن میگه حال شما خوبه!»
مامان گفت: «حال و احوالکردن بخوره تو سرش. خب مثل آدم بگه حالت چهطوره. چرا من رو میترسونه؟ در بازه! در بازه! اونوقت من مجبور بشم برم بهش نشون بدم، نه، با من لجه. میخواد لج من رو دربیاره.»
* * *
وقتی هیچکس توی خانه نبود، میرفتم کنار قفس و شمردهشمرده میگفتم: «خودت رو بزن به مردن. اینجوری بیفت کف قفس، وقتی درت آوردن بپر برو. من چه میدونم کجا؟! برو پیش اقوامت، یه جایی برو، برو هند. میخواهی برو استرالیا، خب یه جهنمدرهای برو دیگه.»
بعد یک صندلی میگذاشتم کنار قفس طوطی و روی صندلی میخوابیدم. بعد خودم را پرت میکردم کف سالن و میگفتم: «اینطوری، اینطوری بیفت کف قفس. مثل یه طوطی مرده. مگه نمیخوای بری پیش اقوامت؟ ببین پاهات رو اینجوری بلند کن، مثل یه طوطی گوربهگورشده به قول مامان. اینجوری.» البته طوطی فقط به دقت نگاهم میکرد. خنگتر از آن بود که بفهمد چی میگويم.
آنتابستان به آندرازی تقریباً هرروز داشتم به طوطی نفهم حالی میکردم که چهطوری میشود برود پیش اقوامش. تازه فهمیده بودم آن را از برزیل آوردهاند. خب برزیل هم حتماً یک جایی هست دیگر. همه میخواستند به طوطی چند کلمه یاد بدهند، جز مامان که میگفت: «همون زبون خودش بهتره. اینقدر جیغ بکشه که جونش بالا بیاد. فقط من رو نترسونه!»
البته طوطی همان روزهای اول صدای دزدگیر ماشین آقانصرت همسایهي داخل بنبست جلو خانهمان را یاد گرفته بود. هروقت قفس را میگذاشتیم توی آشپزخانه، دمبهساعت مثل دزدگیر ماشین آقانصرت صدا درمیآورد و آقانصرت را با پیژامه میکشاند توی کوچه.
آقانصرت هم هرچه بد و بیراه بود، نثار گربههای کوچه میکرد. دور ماشین راه میرفت. از جلو و عقب آن را برانداز میکرد. مثل اسبي كه نوازشش كنند کمی دست میکشید روي ماشين، بعد سرش را بالا میگرفت و میگفت: «لعنت بر هرچه مردمآزاره. دزدگیر که خاموشه!»
* * *
داشتیم شام میخوردیم که ناگهان طوطی گفت: «یه جهنمدرهای برو... بیفت کف قفس...»
من با عجله گفتم: «پارچهي روی قفس رو نکشیدم، خیال میکنه روزه.» بعد دویدم طرف قفس.
بابا گفت: «صبر کن، آفرین، چند تا جملهي دیگه یاد گرفته.»
بابا زودتر از من به قفس رسید. طوطی کمی پابهپا روی میلهي قفس راه رفت و باز گفت: «بیفت کف قفس... یه جهنمدرهای برو...»
بابا گفت: «یعنی چی؟!»
حالا طوطی انگار ميخواست توی کلاس درس جواب بدهد. چند قدم اینطرف و آنطرف میرفت و چند جمله میگفت. مامان سر میز بود. برگشتم سر میز. بابا صندلیاش را برگرداند طرف طوطی. پدربزرگ آرام غذایش را میخورد و به حرفهای طوطی گوش میکرد. مادربزرگ زیر لب میگفت: «عزیزم، طفلک غریبه. خوشش نمیآد از اینجا. میخواد بره، یه جهنمدرهای بالأخره بره. میبینید دائم میگه یه جهنمدرهای برو دیگه، نگفتم؟»
طوطی انگار میدان گیر آورده باشد میگفت: «در که باز شد، بپر. بپر برو.»
مامان گفت: «میبینید، باز رفته سرِ در، میخواد من رو زهرهترک کنه. دست از این در برنمیداره.» من داشتم با عجله غذایم را میخوردم. همهي جملههایی را که به طوطی گفته بودم میشنیدم.
بابا گفت: «چی میگه؟»
پدربزرگ گفت: «با این زبان فصیح میگه بیفت کف قفس، در که باز شد بپر برو پیش اقوامت.»
مادربزرگ گفت: «طفلک معصوم میفهمه. نگفتم غریبی و بیکسی.»
بابا کمی با تندی به مادربزرگ گفت: «مادر، چي میگي شما هم. این که عقلمقل نداره، یکی یادش داده. غریبی کدومه، اینهمه پسته که گیر آدم نمیآد، دادیم زهرمار کرده. غریبی، غریبی.»
من آرام سرم را بلند کردم و به مامان گفتم: «همهي غذام رو خوردم.» بعد سرم را پایین انداختم، چون همه به من نگاه میکردند. دلم میخواست هرچه را روی سفره هست بخورم، حتی ترشی که دوست نداشتم. دفعهي بعد که سرم را بلند کردم، هنوز همه به من نگاه میکردند.
خیلی آرام گفتم: «من همهي اینهايي رو که میگه یادش ندادم. یه چیزهایی هم خودش میگذاره روش ورپریده. حتماً میخواد مامان رو بترسونه!» بعد ساکت شدم.
طوطی میگفت: «اینها که چیزی حالیشون نیست. یه جهنمدرهای برو دیگه.» و من دهنم میسوخت، چون اولینبار بود که داشتم پیاز میخوردم.