ناب و کمیاب
بیوک ملکی: تا بهحال پیش آمده که با کسی گفتوگو کنی و آنقدر مجذوب او شوی که تا مدتها از اثر آن گفتوگو حالت خوش باشد؟ پیش آمده که از کسی سخنی بشنوی و آن سخن ظاهراً ساده، تو را به جهانی تازه و ناشناخته ببرد؟ با آدمهایی روبهرو شدهای که انگار برای مهربانی زاده شدهاند؟ دیدهای چه آسوده و با خیال قرص میشود به دنیای این آدمها پا گذاشت و هربار به نوعی از لطف و محبت آنها سرشار شد؟
هرآدمی که یکی از این ویژگیها را داشته باشد میتواند ما را به خودش علاقهمند کند. اینجور آدمها محبوبند، چون بلدند محبت کنند، چون خوب حرف میزنند و حرفهایشان با اندیشه و تازگی آمیخته است؛ چون «انسان»اند.
اما گاهی اتفاق میافتد کسی را ببینی که همهی این ویژگیها را یکجا دارد. این آدمها اگر نگوییم نایاب، میتوانیم بگوییم کمیابند، چون نابند، چون «تک»اند، اندکاند... درست مثل قیصر... قیصر امینپور.
برای کسانی که او را ندیدهاند این حرفها ممکن است اغراقآمیز بهنظر بیاید، اما برای کسانی که او را دیدهاند و با او معاشرت داشتهاند و با ویژگیهایش از نزدیک آشنا شدهاند، اینها عین واقعیت است. شما هم که او را ندیدهاید، کافی است سری به نوشتهها و شعرهایش بزنید، شعرهای نوجوانانهاش را بخوانید و بعد با دیگر شعرهای او مأنوس شوید تا تکتک این حرفها (که گفتم) در سطر سطر آن شعرها برایتان معنا شود.
شاخه ای از جنگل جنون
قیصر امین پور: راهها بیشمارند و اگر راههای رفته بسیارند، راههای نرفته بسیارترند. بسا راهها که ماهها و سالها خمیازهی گامی را میکشند تا نامِ راه بر آنها بگذارد.گاهی راهها، گامها را به دنبال خویش میکشند و گاهی گامها، راهها را به دنبال خویش میکشند؛ چرا که این گامها هستند که نخستینبار راهها را میسازند و راه چیزی نیست مگر ردپای اولین گامها...
شعرها هم بیشمارند و اگر شعرهای گفته بسیارند، شعرهای نگفته بسیارترند. هر شعر تازهای که به دنیا میآید، شاید تعریفی تازه از شعر باشد و شاید شمار تعریفهای شعر، به تعداد شعرهای خوبی باشد که از این پیش سرودهاند و هم از این پس خواهند سرود.
پس هیچگاه نمیتوان نشست و فهرستی برای انواع شعر خوب که تا کنون سرودهاند و حتی انواع احتمالی و ممکن شعر خوب فراهم کرد و پروندهی آن را برای همیشه بست.
تا شور و شوق و شوریدگی و ایمان و عشق و زندگی هست، دروازهی زمان و زبان به روی شعر تازه باز است. تا نبض جوانی از جوشش خون ِجنون میتپد، جرئت و جسارت و گستاخی به آفریدن خطر میکنند. چرا که شعر یعنی جرئت و جرئت یعنی جوانی و جوانی شاخهای از جنگل جنون است.
شعر «ساختن» نیست بلکه «خواستن» است؛ پس شعر یعنی :
«خواستن، پیراستن، آراستن»
و جوانی هم یعنی همین «رفتن و افتادن و برخاستن»
اگر هر شعر، بیان احساسی است که تجربه شده یا بیان تجربهای است که احساس شده، پس بیان آن نیز، خود تجربهی دیگری است برای بیانهای دیگر و شعرهای دیگر...
مختصر اینکه: «شعر، تجربهای است که بیان میشود و بیانیاست که تجربه میشود.» و این تنها «دور»ی است که اگرچه «تسلسل» دارد و بیپایان است ولی «باطل» نیست، بلکه «حق» است، و بلکه «تکلیف»ِ جوان است. مشق شبان روزی جوان است. این «جریمه»ی جوانی است که باید هزار بار از روی آن بنویسد :
تجربه بیان
بیان تجربه
...اگر شاعران بزرگ بهخاطر شعرهای بسیاری که گفتهاند شایستهی تحسین و ستایشند، شاعران جوان بهخاطر شعرهای کمی که خوب گفتهاند و شعرهای بسیاری که خواهند گفت، بایستهی تحسین و ستایشند.
خاطرات آینده
قیصر امین پور: دفتر خاطرات آیندهی من کجاست؟ خسته شدم از بس دفترخاطرات گذشته را ورق زدم. من چه زود پیر شدهام، کاری که عادت پیران است. خاطرات گذشته را همه دیده اند و نوشتن آنها کاری ندارد. اگر من ننویسم، دیگری مینویسد.
هرکس مداد داشته باشد میتواند بنویسد؛ اما میترسم فردا نباشم تا خاطرات خود را بنویسم. تازه خاطرات گذشته همه تکراری است.
امروز سهشنبه، از سرِ کار که برگشتم، بیحوصله بودم. روزنامهها را ورق زدم، خوابیدم، بیدار شدم...
اما خاطرات فردا حتماً تکراری نیست. اگر باشم که آنها را خواهم دید، دیگر لازم نیست بنویسم، اما اگر نباشم و آنها را نبینم حسرتآور است؛ و یا کسی نباشد که آن ها را بنویسد. خاطرات ناراحت میشوند از این که کسی آنها را به رسمیت نمیشناسد و ثبت نمیکند و آنها را جدی نمیگیرد.
اگر بگویند خاطرات آینده که نیستند، هنوز وجود ندارند، چگونه آنها را بنویسیم، میگویم از این نظر خاطرات گذشته هم دیگر نیستند. اگر وجود خارجی ندارند و فقط در ذهن ما هستند، خب خاطرات آینده نیز چنیناند. نیستند، وجود خارجی ندارند، تنها میتوانند در ذهن ما باشند. همانطور که برای یادآوری خاطرات گذشته باید به ذهن فشار آورد برای یادآوری خاطرات آینده نیز میتوان اندکی به ذهن فشار آورد.
تازه خاطرات گذشته را نوشتن هنر نیست، هر کس کمی حافظه داشته باشد میتواند تقلب کند و از روی آنها رونویسی کند. هر شاگرد تنبلی میتواند از روی کتابی که میبیند بنویسد، مشق بنویسد و نوشتن خاطرات گذشته خیلی رنجآور است، تکراری است، یک بار آدم آنها را دیده است، تجربه کرده است، انجام داده است، شنیده است و نوشتن آنها به نظر خستهکننده و بیهوده میآید و خیلی هم بیرحمانه، زیرا یک «واو» را هم نمیشود جابهجا کرد؛ چون اول خودِ آدم میفهمد که دروغ گفته است، بعد هم دیگران ممکن است بفهمند و ممکن است خیلی هم جالب نباشند.
هنر هم نیست. هنر یعنی دخل و تصرف در واقعیت، ولی در واقعیتی که اتفاق افتاده و به سختی میتوان آن را تغییر داد؛ زیرا دیگر شکل گرفتهاند و سخت و سفت شدهاند و قالبی! و ضمناً همه هم نظیر آنها را دیدهاند و هیچ تازگی ندارد. تکرار مکررات است. اما چه زیباست خاطرات آینده را نوشتن... زیرا فقط خودِ آدم از آنها خبر دارد، هنوز هیچ کس نمیتواند بگوید راست میگویی من هم آن روز آن جا بودم...
***
چند شعر از قیصر امینپور
آخرین برگ
آخرین برگِ درخت افتاد
در حیاطِ خلوت پاییز
شادی شمشاد
***
طرحی برای صلح
شهیدی که بر خاک میخفت
سرانگشت در خونِ خود میزد و مینوشت
دو سه حرف بر سنگ:
«به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ
که بر جنگ!»
***
آرمانی
پرنده
نشسته روی دیوار
گرفته یک قفس به منقار