روبهروي آينه ميايستم. دختري لاغر و زرد و نزار از توي آينه نگاهم ميكند. با خودم ميگويم: «اين ديگر كيست؟ از كجا پيدايش شده؟ آشنا نيست. تنها به نظر ميرسد.»
زير چشمهايش كبود است و چهرهاش استخواني و رنگپريده است. اي واي! بيچاره محض رضاي خدا مو هم ندارد. كلهاش مثل كلهي حميد، پسر همسايهمان، كچل و سفيد است. برايش دست تكان ميدهم. انگار وزنهي سنگيني به دستش آويزان باشد، دستش را به سختي بالا ميآورد و آرامآرام تكان ميدهد. دستش استخواني و كج و كوله است و كلي چسب زخم به آن چسبيده.
يك قدم عقب ميروم تا دقيقتر براندازش كنم. او هم عقب ميرود و با چشمهاي بيرونزدهاش به من خيره ميشود.
دلم برايش ميسوزد. خيلي رنجكشيده و دردمند به نظر ميآيد. دلم ميخواهد او را در آغوش بگيرم، اما تنها كاري كه از دستم برميآيد اين است كه لبخندي به صورت غمزدهاش هديه كنم. او هم به من لبخند ميزند.
لبخند صورت سرد و بيروحش را زنده ميكند. يك قدم به او نزديكتر ميشوم. دهانم را باز ميكنم تا چيزي بگويم كه پرستار باعجله وارد اتاق ميشود. برميگردم و سرحال ميگويم: «سلام. صبح به خير.»
پرستار ميگويد: «سلام دختر شجاع! براي شيميدرماني حاضري؟»
فاطمهسادات نباتي، 14ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
عكس: ماجده پناهيآزاد، خبرنگار جوان از تهران