مردی جوان چند دقیقه قبل با زنی میانسال به مغازه جواهر فروشیاش در تهرانسر آمده و بعد از آنکه چند سرویس طلای گرانقیمت را درخواست کرده بود، در یک لحظه وقتی اوصورتش را برگردانده بود، یک گردنبند طلای یک و نیم میلیون تومانی را برداشته و از مغازه پریده بود بیرون و حالا هم داشت خیلی راحت فرار می کرد.
زن میانسال همراه مرد جوان هم حال و روز بهتری از طلافروش نداشت، او هم داشت هاج و واج از داخل مغازه این صحنه را نگاه می کرد.
طلافروش که با فریاد از مردم کمک خواست، یکی از همسایهها مرد جوان را که در حال سوار شدن به یک خودروی پژو بود تعقیب کرد،اما تهدیداسلحه مرد همسایه را از تعقیب منصرف کرد.
صاحب طلا فروشی که بدجوری شوکه شده بود، تنها کاری که توانست انجام دهد این بود که زن میانسال را دستگیر کند.
چرا او فرار نکرد؟
صبح 11 خرداد، زمان زیادی از ماجرای سرقت نگذشته بود که با گزارش ماجرا، خودروهای پلیس کلانتری 150 تهرانسر، آژیر کشان به محل سرقت رسیدند.
اگر چه فرضیههای اولیه حاکی از آن بود که مرد جوان به همراه زن 48 ساله،بانقشهای حساب شده قدم به طلافروشی گذاشتهاند، اما پرسش مهم این بود که چرا زن میانسال برای فرار تلاشی نکرده است؟
حالا زن میانسال تنها سرنخ پلیسی برای یافتن سارق بود،امااو مدعی بود روحش هم از ماجرای سرقت بیخبر بود.
آقا به خدا ، نمی دانم چطوری فریب خوردم، چند وقت قبل با مهدی که 20 سال از من کوچکتر بودآشنا شدم، بهم قول ازدواج داده بود، امروز هم آمده بودیم خیر سرمان سرویس طلا بخریم که او گردنبند را برداشت و فرار کرد و من گیر افتادم.
ردی از سارق در زندان
در حالی که هیچ سرنخی از مهدی در اختیار پلیس نبود،3 ماه تلاش پلیس تا هفته قبل که کارآگاهان پلیس تهران دریافتند مهدی با دختر جوانی درکرج مکالمه تلفنی داشته بی نتیجه ماند.
دختر جوان وقتی به اداره پلیس احضار شده و تحت بازجویی قرار گرفت به کارآگاهان گفت : مهدی خواستگار من بود، خانوادهام مخالف بودند، تا اینکه هفته قبل از مادرش شنیدم به اتهام سرقت یک پژو 405 در شهریار دستگیر و زندانی شده است.
با این سرنخ، ماموران در زندان به سراغ مهدی رفته و بازجویی های پلیسی آغاز شد،در این بازجویی ها بود که او بااعتراف به سرقت از طلافروشی گفت:از مدتی قبل به دختر جوان علاقهمند شده بودم، اما چون برای ازدواج با او به پول زیادی احتیاج داشتم، تصمیم گرفتم خیلی زود پولدار شوم، بنابراین پس از آشنایی با زن میانسال، به وی قول ازدواج دادم و به این ترتیب توانستم خیلی راحت اعتماد او را جلب کنم، مدتی بعد هم نقشه سرقت از طلافروشی به ذهنم رسید و وقتی که توانستم یک اسلحه قلابی تهیه کنم، زن ساده لوح را به بهانه خرید سرویس طلا به مغازه طلافروشی کشاندم و در یک فرصت مناسب پس از قاپیدن گردنبند، او را همان جا گذاشته و فرار کردم.