خياط بود. از راه دوري خودش را به اينجا رسانده بود، از روستاي دورافتادهاي در عراق. همه زندگياش همين چرخ و چند وسيله ساده خياطي بود. آنها را هم آورده بود. ميگفت قرار نيست اربعين به كربلا برسد. ميگفت اربعين او همينجاست، جايي كه بتواند به زائران اربعين خدمت كند. كاري نداشت چه كسي ميآيد و ميرود. انگار دنيا را جاي ديگري جا گذاشته و حالا نشسته بود كنار خياباني كه هزاران زائر از آن ميگذشتند. حواسش جاي ديگري بود.
تنها نگرانياش اين بود كه زائري سراغ او نيايد. ميترسيد از ثواب خدمت به زائران اربعين بينصيب بماند. بينصيب نميماند، يك زائر نرفته، زائري ديگر سراغش ميآمد و لبخندي مهمان صورتش ميشد. انگار او زودتر از همه ما رسيده بود. او رسيده بود به جايي كه ما قرار بود برسيم. از همينجا، از كيلومترها دورتر، حال و هواي كسي را داشت كه در بينالحرمين ايستاده و ميگويد: «السلام عليك يا اباعبدالله».