ميگويند آن قديمها كه هنوز تفنگ و اسلحه گرم در كار نبوده، ارتش هم به معني امروزياش وجود نداشته، شاهها و اميرها به كساني كه برايشان ميجنگيدهاند مزد ميدادهاند و آنها كه ميخواستهاند بجنگند بايد اول ميرفتند پيش يك آدم وارد و مشق جنگيدن ميكردند. ميگويند نخستين كاري كه آن بزرگترها با اين نوآموزها ميكردهاند اين بوده كه يك شمشير ميدادهاند و ميگفتهاند اين را ببند به كمرت و قدم بزن. طرف چند ساعتي كه با شمشير قدم ميزده و خوب هوا برش ميداشته، صدايش ميزدهاند و ميگفتهاند «حالا شمشير بكش». طبيعتا او هم كه احساس يلي و شمشيرزني ميكرده بي اينكه به شمشير نگاه كند شمشير را از نيام ميكشيده و جلويش نگه ميداشته. بعد ميگفتهاند «حالا بگذارش توي نيام».
اينجا مشكل شروع ميشده. طرف اول سعي ميكرده شمشير را نديده بگذارد توي نيام. نميشده. بعد سعي ميكرده زير چشمي نگاه كند و زودي بچپاندش توي نيام. نميشده. بعد نگاه ميكرده و سعي ميكرده با عجله به نتيجه برسد. سر آخر دودستي چسبيده بوده به شمشير و نيام و شمشير جا نميرفته كه جا نميرفته. كار كه به اينجا ميكشيده آن وقت آن جنگجوي كاركشته نگاهي مثل پيران فرزانه كارتونهاي چيني و ژاپني به نوآموز ميكرده و بعد ميگفته: «جنگ و درگيري مثل شمشير است. تا بيرونش نكشيدهاي هر آن ميتواني بيرونش بكشي. اما وقتي بيرونش كشيدي جا زدنش به اين سادگيها نيست».
به گمان من كه كلش داستان است اما اگر نباشد هم، هنوز با اينكه ديگر شمشير و نيامي در كار نيست آن نصيحت كار ميكند. تا دعوا را شروع نكردهاي، وقت داري؛ و هر آن هم ميتوان دعوا را شروع كرد اما وقتي شروع كردي ديگر شايد نتواني جمعش كني يا اگر هم بتواني خيلي سخت جمع ميشود.اما حالا آمد و دعوا كردي يا دعوا شد، چشم باز كردي و ديدي وسط دعوايي گير افتادهاي. چكار ميكني؟ يك فن هست كه معمولا ردخور ندارد؛ بگو معذرت ميخواهم.