چهقدر تند میگذرد. تا میآیم بگویم یک لحظه بعد، همان لحظه میشود!«حالا».
دیروز میخواستم فردا که شد، اول صبحی توی حیاط مدرسه ناغافل بپرم جلوي تو. کیف کوچولویی را که دوست داشتی و کادوپیچش کرده بودم بیاورم توی صورتت و داد بزنم: «تولدت مبارک!» و بعد دوتایی با هم بخندیم. فردا شد، ولی نشد! یعنی اول صبحی نشد. راستش خجالت میکشیدم.
بعد رفتیم توی کلاس. فکر کردم زنگ تفریح اول وقتی رفتی کنار آبخوری و خواستی لیوان پیچپیچیات را باز کنی، آنکار را میکنم. نزدیک آبخوری منتظر شدم، اما تو مثل هرروز زنگ تفریح اول تشنهات نشد. به خودم گفتم باشد برای زنگ تفریح بعدی. اما... سر کلاس دوم ناظم صدایت زد و از پنجره دیدم که با مادرت رفتی.
امروز که همان فردای دیروز بود، همان دیروزی که کلی نقشه برای فردایش کشیده بودم، به همین سادگی تمام شد. و من بهترین بهانهام را برای آشتی با تو از دست دادم. انگار لحظهها تازه نمیشوند. امروز با دیروز هیچ فرقی نکرده است. هنوز با هم قهریم. خدایا، فردایم مثل امروزم نشود.