تاریخ انتشار: ۶ دی ۱۳۹۴ - ۱۵:۱۶

توی گوشم صدایی جز ویزویز پشه نبود. با دستم هی او را از جلو گوشم کنار می‌زدم، ولی فایده‌ای نداشت. سمج‌تر از این حرف‌ها بود. خوابم نمی‌برد.

بلند شدم و روي تخت نشستم. صداي رعد و برق خيلي شديد بود. باران مي‌‌باريد. قطره‌هاي باران به برگ‌هاي درخت و درِ حياطم مي‌خورد و صدا مي‌‌داد. صدايش دلنشين بود.

براي اين‌كه خوابم ببرد، دستم را روي گوش‌هايم گذاشتم. آرام شده بودم. وقتي دستم را برداشتم، باران بند آمده بود. كم‌كم هوا داشت از رنگ قهوه‌اي درمي‌آمد و آسمان صاف مي‌شد. به غذايي كه درست كرده بودم، فكر مي‌كردم. مسابقه‌ي صبح خيلي برايم مهم بود. حس مي‌كردم اگر برنده نشوم، از زندگي نااميد مي‌شوم.

كم‌كم هوا روشن مي‌شد و قلب من هم بيش‌تر به تاپ و توپ مي‌افتاد. با خودم ‌گفتم اگر قرار است در اين مسابقه برنده نشوم، همان بهتر كه صبح نشود! از طرف ديگر فكر مي‌كردم شايد برنده شوم،‌ پس خدا كند زودتر صبح شود. با خودم كلنجار مي‌رفتم تا اين افكار مزاحم را از ذهنم پاك كنم، ولي انگار فايده‌اي نداشت. گوشي‌ام را آوردم، چند آهنگ انتخاب كردم كه به نوبت گوش كنم. گوشي را كنار گوشم گذاشتم. چشم‌هايم سياهي رفتند. احساس مي‌كردم كم‌كم دارد خوابم مي‌برد.

شادي كردبچه،16‌ساله، خبرنگار افتخاري از تهران