حسین خودش را به فرمانده رساند و گفت: «جلوتر یه ایستگاه صحرایی هست. یه دکتر هم نشسته و داره زائرها رو ویزیت میکنه.» حاجناصر خواست بلند شود، حسین دست روی شانهاش گذاشت و گفت: «دکتر میرسه خدمتت فرمانده.» حاجناصر توی چشمهای حسین خیره شد و استغفرالله گفت و بلند شد. زیر آفتاب پاییزی قدم میزدند، حاج ناصرگفت: «راه افتادیم سمت کربلا که منیت رو کم کنیم بعد اون وقت تو رفتی به دکتری که داره مریض میبینه گفتی پاشو بیا ناصر رو ببین؟» اخلاق فرمانده را هیچکس بهتر از حسین نمیشناخت، صحبت یک روز و دو روز رفاقت نبود، از وقتی وارد جبهه شد، رفاقتشان هم آغاز شد.
حاجناصر دراز کشیده بود روی تخت و ماسک اکسیژن به صورتش بود. دکتر گفت: «پدرجان، چرا با این حالتون اومدید؟ خطرناکه. مخصوصا با این وضعیت شیمیایی.» حسین سعی کرد به حاجناصر نگاه نکند، میدانست که خوش ندارد این حرفها را کسی بداند.
ساعتی بعد، دوباره توی راه بودند. حاجناصر گفت: «حسین، کاش به کربلا برسم. حالم بد نیست اما خوب هم نیستم.» حسین دلواپس فرمانده بود، آرام گفت: «حاجی من هر شب به این فکر میکنم كه نکنه اگه سال 61 هجری بودم، ممکن بود بترسم و مقابل یزیدیها نایستم.» حاجناصر سرفهای کرد و گفت: «الله اعلم اما شما مقابل یزیدیها وایسادی، خوب هم وایسادی.» سرفههای خشک حاجناصر بیشتر شده بود اما دیگر راهی نمانده بود. حسین مدام در دل دعا میکرد که فرمانده سالم به مقصد برسد. گنبد حرم که معلوم شد، در شلوغی مردم، حسین ناگهان در جمعیت گم شد. حاجناصر دلشوره گرفت. دست روی سینه گذاشت و ایستاد، لب میجنباند که پیرمردی کنارش به زمین افتاد، کمک کرد، پیرمرد بایستد، دستش را گرفت و تا کنار حرم همراهیاش کرد. گوشهای پیرمرد را نشاند و آبی به صورت پیرمرد پاشید. آب که به لبهای تشنه پیرمرد رسید، آرام گفت: «یاحسین» و حسین ناگهان پیدا شد.