سابق بر اين هم دختر را در مسجد ميديدم و اين انگشتر يعني اتفاق شيرين ازدواج. مسجد خلوت است و فرصت مغتنمي براي بدو بدوهاي پسرم علي. نگرانم كه مبادا صداي مادربزرگهاي مسجد را دربياورد. چندبار صدايش ميكنم و مجابش ميكنم كه كمي آهستهتر بازي كنند. ميگويم ميخواهي كتاب بخواني يا نقاشي بكشي؟ همانطور كه پيشبيني ميكردم چانه ميزند حالا كه مسجد خلوت است اجازه بدهم با دخترخاله كوچكش بدوند، بعد كه شلوغ شد نقاشي ميكشد و كتاب ميخواند. خندهام ميگيرد كه چطور براي خودش برنامهريزي هم كرده!
خودم را قانع ميكنم تا وقتي كسي تذكر نداده بگذارم خوش بگذراند. دختر جوان كنارم نشسته است. روزهاي قبل هم ديده بودمش. مراسم روضه كه تمام ميشد بلند ميشد و ميرفت؛ قبل از روشن شدن چراغها. عجلهاي در آمدن و رفتنش بود كه برايم سؤالبرانگيز بود. دلم ميخواهد سر حرف را با او باز كنم. نگاهش پر از نگراني است. نگاهم كه به نگاهش گره ميخورد ميپرسد: «شما نميدونيد مراسم امروز ساعت چند تموم ميشه؟» ساعتم را نگاه ميكنم و ميگويم: «نيم ساعت ديگه!»
ميخواهم سر حرف را باز كنم، لبخند ميزنم و ميگويم چطور؟!خيلي عجله داريد ! ميگويد با همسرم آمدهام، تا به حال نسبتي با اين مراسم نداشته است! با تعجب ميگويم: واقعا؟! ميگويد: «روز اول با اصرار من آمد بعد از مراسم گفت خيلي حس خوبي داشتم. امروز مراسم طولانيتر شده. ميترسم حوصلهاش سر برود». لبخند ميزنم و ميگويم وقتي گفته حس خوبي داشتم نگران نباش. نگاه ميكنم به تازه عروسي كه همسرش را مجاب كرده بيايند مجلس عزاداري سالارشهيدان. فكري ميشوم كه تازه داماد حكما نسبتي با زهير بايد داشته باشد ولو يك نسبت دور... !