محل کارم خیلی عجیب و غریب بود. کلاس درس، قبرستاني بزرگ و مهگرفته بود. سنگ قبرها و علفهای هرزی که همهجا روییده بودند، زهرهام را آبکرد. فكر كنيد وقتی گروهي روح ديدم كه با نيش باز روي نیمکتهای سنگی نشستهاند، چه حالی پیدا کردم. صدای قارقار کلاغها آهنگ زمینه بود.
آب دهانم را قورت دادم و به سمت تختهسیاهی رفتم که بر تنهی پوسیدهی درختی میخ شده بود. برگهای خشک با صداي شومی زیر پایم قرچقرچ صدا میكردند.
مقابل تخته ایستادم، با مشقت لبخند وارفتهای زدم و ناله کردم: «سلام به همگی، من معلمتون هستم.» ولی آرزو نکردم با هم سال تحصیلی خوبی داشته باشیم، چون تصمیم داشتم درس آنروز را بدهم، به سرعت از آنجا دور شوم و در اداره درخواست شغل ديگري بدهم.
هیچکدام از روحها كمتر از شصت سال نداشتند. رو به تخته برگشتم و درس ریاضی را شروع کردم. انتخاب اشتباهی بود! برگشتم تا از یکیشان درس بپرسم. نتوانست جواب بدهد و عصبانی شد. پیرمرد از جایش بلند شد و هوار کشید: «آهای جناب معلم! ناسلامتی من جد تواَم. خجالت نمیکشی سؤالهای سخت میكنی؟»
ترسیدم بپرد و جانم را بگیرد. به روح دیگری اشاره کردم. او هم ایستاد و با دلخوری گفت: «عجب دوره و زمونهای شده! بچهجان من دوست جد توام! از دوست جدت نباید درس بپرسی!»
دیدم همهشان دوست جدم هستند، از خیر ریاضی گذشتم و گفتم زنگ ورزش است تا همه بروند لابهلای قبرها بازی کنند. هیجانزده هورا کشیدند و رفتند پی بازیشان. انگار زنگ ورزش زنگ موردعلاقهی ارواح پیر بود. کافی بود تا آخر ساعت مدرسه آنها را به حال خودشان رها کنم و بعد فلنگ را ببندم.
تقریباً نقشهام داشت میگرفت که روحها یک بازی راه انداختند. دو نفر همزمان باید از مسیری پر از آتش و شمشیر روحکُش میگذشتند. هرکدام که سریعتر به خط پایان میرسید، برنده میشد. اصرار داشتند من هم بازی کنم. از همه بیشتر جد خودم تشویقم میکرد.
کلی التماس کردم دست از سرم بردارند. وقتی دیدم ول نميكنند، با هقهق گفتم: «عجب گیری کردم! اصلاً براي چی باید روحها پشت نیمکت بشینن و معلم داشته باشن؟ میخواین بعد از این به کجا برسین؟ دانشگاه؟!»
جدم جواب داد: «بستگی داره خطاهاي هرکدوممون چهقدر بخشيده شده باشه. قرار شده برای کمشدن عذابمون سر کلاس درس بنشینيم. میگن اگه تو دنیا سختی بکشی، اون طرف بهت آسونتر میگیرن. ولی اینجا اون قدرها هم بد نمیگذره! نه بچهها؟»
جمعیت در جوابش هورا کشیدند و مرا به سمت اولین مانع که سیلی از مارهای تشنه به خون بود، هُل دادند. جدم هم آماده میشد با من مسابقه بدهد. دیدم هوا پس است. دهانم را باز کردم و برای اینکه در آن هیاهو صدایم به گوش همه برسد، فریاد زدم: «به دلیل آلودگی هوا کلاس تعطیله! همه برین تو قبرهاتون، بیرون هم نیاین!» فکر میکردم الآن جدم ميگويد آنها روحاند و آلودگی هوا اذیتشان نمیکند، ولی همه با خوشحالی جیغ کشیدند و توی قبرهایشان رفتند. من هم وقت را تلف نکردم،پشت فرمان پریدم و با سرعت از آن قبرستان و ارواحش دور شدم.
کیاندخت آقاخانی از تهران