خانه از آن مدل بسازوبفروشهايي بود كه اتفاقا چون مصالح ساختماني خوبي داشت تكليفت با آن معلوم نبود تا قضاوتش كني؛ ورودي با آبنما و آبشار و فلاور باكس. اسمهاي دهنپركن كه فقط براي ژست «ما خيلي كارمان درست است» بهكار ميرود. اما اين وسط گلهاي مصنوعي بدجوري توي ذوق ميزد. بقيه زشتيها را ميشد چشمپوشي كرد اما اين گلهاي بدرنگ زشت را نه.
در تمام طول زندگي از آدمهايي كه گل مصنوعي نگه ميدارند بيزار بودهام. دنيايم با دنيايشان هيچ وقت به هم نميرسد. حرفشان را نميفهمم و منطقشان برايم عجيب است. يكجور لج در آري هستند اين گلهاي مصنوعي؛ بزرگترين دهنكجي انسانهاي بيهنر به طبيعت. گل خشك را ميفهمم، حداقل ردي از زندگي گذشته بر پيكرش مانده. اما درست شدن زيباترين، خوشرنگترين و خوشبوترين نوع آفرينش را با زشتترين محصول طبيعت، نفت، كه سياه و بدبو و مخرب است، نهتنها درك نميكنم كه نهايت بدسليقگي و بيهنري انسان در ساختن ميدانم.
به گلهاي مصنوعي كه تمام آبنما و ورودي را با رنگهاي زشت صورتي و سبز پر كرده بودند نگاه ميكردم و ميفهميدم چيزي اينجا سرجايش نيست. حسي در اين خانه منطقي و درست نيست. چيزي بزرگ با من و حالم در تضاد است.
ولي گاهي انگار چشم ميپوشاني از همه اينها و صداي قلبت را ناديده ميگيري. بهخودت ميگويي اينهمه نكتهسنج نباش، ايراد نگير و نگاهت به مثبتها باشد. غافل از اينكه همان حسها جايي خيلي بزرگ و خيلي كريه جلوي چشمانت پرده ميدرند و اگر زيبايي هم باقي مانده باشد در كام اژدهاي زشتيها بلعيده ميشود.
تو ميماني و يك دنياي تاريك و ترسناك كه روز اول گوشهاش را به تو نشان داده بود و اين تو بودي كه انتخاب كردي آنرا نبيني.