شهر دور تحفهاي ميگردد كه كاشفالسلطنه آورده است؛ «چاي». همه جا چاي دمكرده در دسترس است و چاي كيسهاي معنايي ندارد. مردم، آرام و نجيب و مهربان و كمتوقعاند. تهران نيست كه وقت راه رفتن به تو تنه بزنند يا چپچپ نگاهت كنند يا سرشان را بكنند توي گوشيات كه بخوانند چه پيامكي به كه ميزني. در برابر سرعت و پيچيدگي و سرگشتگي تهران، لاهيجان يك جور شهر آرام آرماني است. هوا و روابط خيلي از تهران صافتر است. غبار نميبيني.يك نمونهاش اينكه جايي نشستيم و غذايي سفارش داديم و گفتيم البته دنبال چيز ديگري ميگشتيم كه نيافتيم. پرسيد چه؟ گفتيم آش. آدرس آشفروشي را به ما داد و با چشمهايش پرسيد ميمانيد يا ميرويد؟ به همين سادگي و صميميت.
صبح زديم به جنگلهاي سياهكل. از جاده اصلي پيچيديم توي فرعياي كه نميشناختيم و اولش اسم يك روستا و خوشامدگويي داشت. رفتيم و به روستا رسيديم و ازش گذشتيم و باز جاده را ادامه داديم تا رسيديم به روستاي بعدي در آن دورهاي دل جنگل. روستايي بود كه بسياري از كوچههايش يك خانه داشتند. و بسياري از كوچههايش به نام شهيدي بودند؛ پدري يا برادري يا فرزندي كه رفته بود و دفاع كرده بود و جنگيده بود و ديگر برنگشته بود. مردم البته برخلاف مردم لاهيجان مردم بيتوقعي نبودند. جدي توقع داشتند به خانهشان بروي و مهمانشان شوي.
اين ايران بزرگ است و از اين گوشهها زياد دارد؛ بعضي در دل جنگلهاي بخشنده شمال و بعضي در كمركش كوهها و بعضي زير آسمان به زمين چسبيده كوير. از اين گوشهها زياد است و ما نديدهايم و نميبينيمشان. احتمالا البته اين عيب اين گوشههاست كه نميآيند به ديدار ما. وگر نه ما كه عيبي نداريم كه نميبينيمشان.
گاهي چرخي زدن و بزرگي اين ايران و مردم گوشههاي ديگرش را ديدن كمك ميكند آدم سرحال بيايد، زنده بماند، زندگي را حس كند، درد و غمش كم شود و شادمانياش زياد. خصوصا ديدن خانههايي كه بيصدا در دل جنگل نشستهاند و هر كدام نام شهيدي بر خود دارند.